سوار قطار شدم آن هم در سکوت البته این سکوت فقط در درون من و گرنه در اطراف من هر چیزی وجود داشت الا کمی سکوت و آرامش
همیشه وقتی من ناراحت و یا عصبانی میشم سکوت می کنم وفقط به اطراف خودم گوش می دهم شاید به دنبال کسی هستم که مثل من در آن زمان و مکان ناراحت است و با خودم بگویم که من تنها نیستم خلاصه بعد از اینکه سوار قطار شدم بعد از جادادان (همون بزور چپوندن خودمون) کنار پنجره نشستم و بیرون رو نگاه میکردم وبه مردم نگاه میکردم مثلا پسر جوانی را دیدم که در مقابل یک خانم وآقا نسبتا سن دار ایستاده و جلوی خودشان را می گیرند که گریه نکند و روی لب همدیگر خنده بیاندازند و جالب ابنجاست که از حال هم خبر داشتن که یکی از یکی داغون تره با اینحال به همدیگر انگیزه می دادند چند قدم انورتر یک خانم بود به همراه دخترکی کوچک در آغوشش که فارغ از دنیا خوابیده بود اون خانم زار زار اشک میریخت و گریه میکرد چندین چمدان و ساک در کنارش بود فکر کنم حالا حالا ها برنمی گشت کنار عزیزانش راستی اون مرد جوانی بود که اول گفته بودم معلوم شد که می خواست بره به سربازی یکم اونور سالن چند دقیقه ای می شد که یک قطار به ایستگاه رسیده بود و مردم پیاده می شدند از آن در دستان همه ساک، چمدان وکیف در ابعاد و اندازه و رنگ های مختلفی بود جالب بود برخلاف اینور سالن که همه با گریه و اشک و بعضی ها تنها داشتند می رفتن اونور سالن امده بودند بعضی ها از خانه هایشان دور شدند به دلایل مختلف و بعضی ها برگشته بودند به خانه این صحنه که پر از تناقص بود ومن داشتم از شیشه قطار می دیدیم در یک زمان و یک مکان رخ می داد ساده تر بخوام بگم این آدم هایی که درون سالن بودن همگی در یک مکان و دریک زمان مشترک هستن اما داستان ها احساسات و شرایط مختلفی دارند و یکی دیگه از عجایب می دونید چیه همه ما هایی که امروز و این ساعت تو این سالن هستیم دقیقا عین این قطار ها مبدا و مقصد هامون متغاوته اما در این زمان و این مکان خاص باهم خاطره ساختیم و امروزمون و این لحظمون باهم مشترکه و این موضوع واقعا جالبه