Ava
Ava
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

رویای ماه : بخش دوم

فصل دوم : ماه کامل


.
.




هوا سرد بود یک شب زمستانی بود بعد از یک مشاجره شدید با هورت که باز هم روح من را خورد کرد در بالکن اتاقم نشسته بودم به چراغ های شهر نگاه می کردم بی هدف از خانه بیرون رفتم هوا بسیار سرد بود همینطور که داشتم در پارک قدم می زدم صدای زمزمه لالایی آشنا را شنیدم به سمت صدا رفتم پسری روی تاب قرمز رنگی نشسته بود زیر یک درخت بسیار بزرگ . یک گیتار در دست داشت آن شب ماه کامل بود . روی نیمکتی که چند متر از پسر فاصله داشت نشستم برای لحظاتی از این دنیا خارج شدم انگار دیگر هیچ چیز نمیشنیدم چیزی در گلویم بود که نمی توانستم قورتش بدهم برای همین از چشمانم سرازیر شد . ناگهان صدایی من را از درون خودم بیرون کشید:

داری به ماه نگاه می کنی ؟من عاشق ماه کاملم.

همان پسر بود کنارم نشست و با صدایی دردناک تر ادامه داد: دردناک است نه؟این حس که هرگز کافی نیستی ؟

نفسم را حبس کردم. من هرگز این را بلند نگفته بودم حتی وقتی تنها بودم . انگار پسر درونم را می خواند.چند لحظه ای هر دویمان سکوت کردیم پارک خالی بود تنها صدایی که می شد شنید صدای باد بود و صدای پسر بچه ای که بخاطر اینکه می خواست کمی دیگر بازی کند گریه می کرد ... به آن بچه حسودی می کردم تنها چیزی که می خواست بازی کردن بود و داشت برایش تلاش می کرد . اما من... من هیچ تلاشی نکردم و نمی تونم بکنم.

سعی کردم اشک هایم را مخفی کنم و بعد با صدایی که درونش پر از سوال و غم بود پرسیدم: تو از کجا فهمیدی؟

پسر لبخندی تلخ و پر معنا زد و گفت: چون منم همین حس رو دارم.من بوآ هستم. نیازی نیست اشک هایت را مخفی کنی .

من در نگاه های بوآ آرامشی را پیدا کردم .آن شب در میان سکوتی که از صد ها کلمه پر معنا تر بود و اشک ها و بادی که می وزید من و بوآ صمیمی تر شدیم. من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم بوآ اولین کسی بود که در کنارش احساس آرامش عمیقی می کردم. بوآ کمکم کرد که آرزوی بچگی ام به حقیقت بپیونده و من تبدیل به یک خواننده معروف شدم.

پنج سال گذشت من و بوآ صمیمی تر می شدیم من همه ی رویا هام را به بوآ مدیونم ولی بعد ...

«امیدواریم این داستان شما رو به دنیای خودش کشونده باشه. منتظر داستان‌های جدید و پرهیجان بعدی باشید!»

ماهداستان نویسیتخیلیزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید