Ava
Ava
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

رویای ماه : بخش پنجم


فصل پنجم : انتقام با کمی درد

«در دل تاریکی، نور درخشان‌تر از همیشه می‌تابد...
و روزی می‌رسد که آن نور غروب می‌کند.»
«در دل تاریکی، نور درخشان‌تر از همیشه می‌تابد... و روزی می‌رسد که آن نور غروب می‌کند.»





سریع از روی تنش بلند شدم به سمت کاخ دویدم سرعتم مانند باد سریع بود . اگر دیر کنم جونش را می گیرد به کاخ رسیده بودم و تا بخودم آمدم دیدم دارم پله های مارپیچ را دوتا دوتا بالا می روم . به راهرویی خفناک رسیدم تمام در هایش را باز کردم اما خالی بودند به جز در آخری به انتهای راهرو رفتم دستم را روی دستگیره ی در گذاشتم و چرخاندم بدون معتلی وارد اتاق شدم . جلو رفتم و بوآ را دیدم که روی زمین خوابیده بود خون تمام بدنش را پوشانده بود روی گردنش زخمی عمیق بود دو زانو روی زمین افتادم کنار او ... سرش را بر روی پایم گذاشتم ... زمین سرد بود و بوآ سرد تر .
خونی که ازش جاری بود هنوز گرم بود و قلبی که روزی می تپید دیگر در سینه نمی کوبید.
با صدایی آرام که فقط خودم میشنیدم گفتم: قول داده بودم باهم به ماه های کامل برسیم ... اما حالا ماه هنوز بالا نیومده و تو ... رفتی.
باز هم صدای قدم های سنگین اون عوضی را شنیدم چیزی مانند انتقام خشم و تنفر من را وادار به بلند شدن می کرد اما دلم نمی خواست از کنار بوآ تکان بخورم پاهایم سنگین شده بود اما احساس تنفر و انتقام من را وادار به بلند شدن کرد نوری نقره ای به رنگ ماه از دستانم ناخودآگاه بیون آمد و او را به عقب پرت کردم کمی ترسیده بود این را از چشمانش احساس کردم شمشیری که با دسته ی قرمزی روی دیوار بود را برداشتم به سمت گردن او بردم... اما با نیرویش مرا به عقب راند اما این دفعه با نیرویم آن را پس زدم و دوباره با شمشیر بروی گردن او رفتم و با صدایی پر از تنفر و مصمم گفتم : تو همه چیز منو گرفتی ... خورشیدم رو ولی یه چیزو نفهمیدی... من وقتی چیزیو برای باختن نداشتم خطرناک‌ تر شدم.
خراش عمیقی روی گردنش درست کردم و در آخر خنجری که در کمرم بود را در آوردم و در قلبش فرو بردم.
نگهبانان همه سر رسیدند می خواستند من را بکشند اما من با جادویم آنها را پس زدم اما برای مدتی کوتاه رو به بوآ کردم زیر لب زمزمه کردم : متاسفم بوآ خاکسپاری تو باید مقدس تر از اینا می بود . می خواستم او را هم همراه خودم ببرم اما زمانی نداشتم می خواستم به خانه بوآ بروم وقتی داشتم در وسایل بوآ می گشتم یک کتاب به نام راهنمای دنیای مردگان بود شاید اون به دردم بخوره و بتونم باز ببینمش پس سریع پله ها را دویدم دیگر پاهایم جان نداشت خون های چسبناک و گرم اون مرد هنوز روی دستم بود خون هایش گرم بود اما قلبش مانند یخ سرد . از کاخ بیرون آمدم چند سرباز دیگر را از جلوی راهم برداشتم تقریبا نیم ساعتی طول کشید تا به ته باغ برسم در را دوباره می خواستم باز کنم که باز نشد با جادویم در را به راحتی شکستم از خیابان ها گذشتم و به خانه بوآ رسیدم وقتی که می دویدم اشک هایی که از درد از دست دادنه خورشیدِ زندگی ام ریخته بودند یخ زدند .
به طرف کتابخانه بوآ رفتم کتاب را سریع برداشتم و به قسمت دنیای مردگان رفتم کار هایی که داخل کتاب گفته بود را یک به یک انجام دادم ، هوا تقریبا گرگ و میش شده بود کم کم داشتم نا امید می شدم که دوباره یاد کار هایی که بوآ برایم کرده بود افتادم و دوباره تلاش کردم این دفعه نور نقره ای از دستم خارج شد . آن را به یک سمت گرفتم و دری چوبی و قدیمی ظاهر شد ...

«امیدواریم این داستان شما رو به دنیای خودش کشونده باشه. منتظر داستان‌های جدید و پرهیجان بعدی باشید!»

داستان نویسیداستانماهزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید