آسمان!
ستارهی مرا خاموش کن!
نه در کومهای پرت و متروک،
میان سبزای جلگهای، و یا سکوت سخنور بادیهای گَردآلود،
نه چون هشتادسالهای که تکافتاده چپق دود کند
و گوشهی چشم کویریاش با خاطرات کهنه خیس شود،
تصاویری غریب و گذرا، در نوار غبارزدهی جامهبندی مرموز.
پیرها را میبینی که خندهزنان اشک میریزند؟ ارزانیشان!
روزی بر پیکر خاموش و بیزبانشان رَشی از خاک میریزند،
گاهی هم که سوزانده، به دریا سرازیر میکنند.
***
کودکان هم میمیرند؛ چپ، راست، همینجا و همانجا.
پیغمبران را به پنجهی وحشی امواج سوغات میکند
سیزدهسالهای دلمرده که زانودرد است؛
قفلها را میبیند و خمیازه میکشد.
تو گِردِ گردنهایش را لاژورد میکنی.
تو ای آسمان هایل و شریر، شبیه تاریکروشناهایت،
گِردِ گردنهای سیزدهسالهها را لاژورد میکنی.
تو ستارههای کودکان را پیش از درخشش،
به امحاء میبری...
***
ستارههای عاشقش را مشت کرد و به دهانم ریخت؛
بیانصاف میدانست که دوستش دارم.
شب که میرسید، پساپیشِ بیکرانهاش را هیزی میکردم.
خوب میدانست...
دهانش بوی تابستان میداد.
لبخندش به معما میمانست؛
تبنگی که از جنگل راز میآمد، و هر بار شگفتی تازهای داشت.
اما نفرین بر تو ای بلند! تو خونآشام زیبا!
سودایی شدی؟ اشک بریز! هان! ببار! دهانم به رویت گشوده است.
نفرین بر تو ای بلند!
هم آن زیبایی پوشالیات، که گویی دخترکی سیهچرده خندیده است.
و تو بالنده بمان ای کرسی، کودکوار، بچرخ، بشنگول و برقص.
دستهای نازکت را که بر کمر زدی،
آفرینی بر خود بگو!
***
آسمان! به آوازهی ستودهات، ستردهام کن!
به قدر خاموشی ستردهام کن، تا کودکی را نیاویزی.
من میخواهم شاعر ستردهی کودکان باشم،
تا شاعر ستودهی زورمندان.
پس تو ای روح مقدس! طنابهای شهر را آتش بزن،
اگر بویی از تقدس بردهای،
آتش بزن!
طنابها را آتش بزن.
طنابها را آتش بزن.
طنابها را آتش بزن.
یکی از جمعههای فروردین ۴۰۳
به یاد و خاطر محمّد