از این دخمهی توفانخورده تا سرزمین مقدس،
پر شتاب و بیامان، گلولهوار پرتاب میشوم؛
تا از خون غلیظ خوکان رنگینکمانخورده،
شرابی به حجم انزوا بنوشم،
و دست هرزهی وحشت را از گلوی آزادی کوتاه کنم.
این شبح یک بچهققنوس است،
که تنها در بحبوحهی اضطراب گرگ و میش،
بر آسمان شهرش جولان میدهد.
شهر سگلرزگرفتهی شامگاهان زمستانی،
جایی که پستان پرشیر جنون را به دندان میکشم.
من، ققنوس،
از همین اورشلیم پر رمز و راز تا شهر،
تا همانجا که خیابان اش را به آتش میکشم،
مست و یله خواهم تاخت،
و شهر زرد آرزو و باغبانهای مرموزش را
-که با خشت و سیمان درخت میکارند-،
از چنگ خوکان خواهم رهاند.
من، ققنوس گنهکار،
زیر سایههای تار و افراختهی همین
سازههای گوشتالوی خیرهشونده،
با زوال همآغوش خواهم شد،
تا زندگی بسازم.
این شهر سرد من است،
شهر سگلرزگرفتهی شامگاهان زمستانی،
جایی که پستان پرشیر جنون را به دندان میکشم.
آری، من محکوم ام،
به گناه آزادی،
چون خلق خویش را محبوب میدارم،
و خویش را،
که منِ من است و،
خلق دیگری.
«امیر عزتی»