ویرگول
ورودثبت نام
علیرضاسرمستی
علیرضاسرمستی
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

داستان معلم و دانش آموز فقیر!

باورش نمیشد.این سومین باری بود که نمره ی ریاضی اش پایین تر از ده شده بود.بارها علاوه برمدیر مدرسه با والدین آن دانش آموز صحبت کرده بود و از آن ها خواسته بود که بیشتر حواسشان به او باشد.اما انگار کوچکترین تأثیری نداشته بود.

تصمیم گرفت خودش دست به کار شود.با صدای بلند گفت وقتی زنگ تفریح خورد همه بیرون برید به جز کاشانی!کسی جز اون داخل کلاس نباشه...کارش دارم...

تمام دانش آموزان سر به سرش می‌گذاشتند.خدا به دادت برسه.فکر کنم میخواد با همون خط کش همیشگی دهنت رو سرویس کنه.معلوم نیست میخواد چکار کنه که گفته هممون بیرون بریم!

و زنگ به صدا در آمد...

بچه ها آرام آرام از کلاس بیرون رفتند.جعفری و غلامی که دوستان کاشانی بودند هنوز بیرون نرفته بودند.میخواستند ببینند که چه اتفاقی خواهد افتاد.

معلم با عصبانیت همیشگی خودش از آن ها خواست که از کلاس بیرون بروند وگرنه آن ها هم تنبیه خواهند شد!

جعفری با آن جثه ریز وغلامی با آن هیکل گنده اش به محض شنیدن این حرف ها فرار کردند و به بیرون رفتند.

بگو ببینم.مگر تو قول ندادی که بار بعدی این نمره ی ضعیف را جبران کنی؟این چه وضعش است؟


کاشانی:اجازه آقا...اجازه...وقت نداشتم


معلم:وقت نداشتی؟من شش روز برای این امتحان به شما وقت داده بودم.از یک شنبه تا جمعه تو چکار میکردی؟به من بگو کاشانی...چه غلطی میکردی...میخواست خط کش را بالا بیاورد که کاشانی گفت اجازه آقا پدرممم

معلم:پدرت چی؟

کاشانی:پدرم موقع کار از ساختمان از طبقه چهارم پایین افتاده بود و پایش شکسته بود.رفته بودم بیمارستان و نتوانستم درس بخوانم.


معلم اندکی متأثر شد...سپس بر احساساتش غلبه کرد و به او گفت دو شنبه چی؟چرا دو شنبه درس نخواندی؟


کاشانی:اجازه آقا...دوشنبه برادر کوچکترم از ترس لکنت زبان گرفته بود و حسابی تب کرده بود.مادرم چون به بیمارستان رفته بود از من میخواست که مراقب برادرم باشم.کل روز به او دارو دادم و مراقبش بودم که نکند تشنج کند.

معلم که به مسئولیت پذیری او غبطه خورده بود از او پرسید سه شنبه چی؟

حال برادرت که سه شنبه خوب شده بود.

کاشانی:آره آقا...خداروشکر حالش خوب شده بود.اما مهمان های پدرم از شهرستان آمده بودند.اما در خانه هیچ چیزی نداشتیم.مادرم از من خواست تا صبح تا ظهر به خانه ی همسایه بروم و آنجارا تمیز کنم تا حداقل پولی بابت آن بگیرم.آن همسایه به جای ظهر تا ساعت ۵ عصر من را نگه داشت اما دریغ از پول.فقط اندکی تخم مرغ به ما داد...شرمنده شدم آقا...شرمنده ام.شرمنده ی خانواده ام.


معلم که زیر لبی به همسایه فحش میداد به کاشانی گفت با این حال تو چهارشنبه هم وقت داشتی.

بله آقا من چهارشنبه هم وقت داشتم.مهمان هایمان وقتی دیدند چیزی برای خوردن نیست رفته بودند.برای همین به طرف کتاب هایم رفتم تا درس بخوانم.اما فهمیدم که کتابم را در مدرسه جا گذاشته بودم.تصمیم گرفتم که پنج شنبه به مدرسه بروم و آن را بیاورم.


معلم:خب پنج شنبه چه شد؟

کتاب را گرفتی؟

آقا...آقا خواستم به مدرسه بروم ولی کرایه برای رفتن به آنجا نداشتم.رویم نشد از مادرم پول بگیرم.ما خیلی بدبخت هستیم آقا.کل پنج شنبه در فکر بدبختی خود بودم و به روزگار لعنت می‌فرستادم.

معلم که اندوهگین شده بود کاشانی را بغل کرد و به او گفت مشکلی ندارد.این سختی ها در تمام زندگی ما پیش می آید.مرد واقعی آن است که بر این سختی ها غلبه کند ونگذارد که سختی ها مانع رشدشان شود.

اما مگر تو دفتر ریاضی نداشتی؟

میتوانستی روز جمعه از روی آن تمرین کنی؟

کاشانی سپس نفس عمیقی کشید.سرش را به پایین انداخت.

با صدایی لرزان گفت:

اجازه آقا!کل جمعه داشتم به این فکر میکردم که چه بهونه وداستانی برای درس نخوندن داشته باشم که برای شما باورپذیر باشه!

دانش آموزمعلمداستان کوتاهمدرسهطنز
معلم خوشحالی که همیشه میخونه وبعضی وقت هامی نویسه!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید