بعضی کتاب هامثل فرش هستند.هرچقدرزمان بگذرد و پابخورندبا پیچیدگی های درونشان بیشترآشنامیشوی وارزش آن هانزدت بالاترمی رود.کتاب هایی که در نگاه اول شاید به خاطر یک نواخت بودنشان مورد پسند قرار نگیرد اما اگر مانندیک عطربه آن هافرصت بدهی درنت های بعدی خودشان را اثبات خواهندکرد.
چنین کتاب هایی خلق شده اندتابه مابیاموزندکه هیچ وقت نباید زود قضاوت کرد وبایدصبوری به خرج داد تا داستان تورا با خودش همراه کند.دراین پست میخواهم رمان ششصد صفحه ای را معرفی کنم که حتی ارزش دوبارخواندن رانیز دارد.چون علاوه بر جذابیت و تصویرسازی فوق العاده باعث تقویت مهارت های نوشتاری ما میشود.
در کتاب من او از همه چیزسخن گفته شده.رفاقت ولوطی گری،عشق وفراق،سیاست ودیکتاتوری،مهاجرت وآزادی و...
دگر شرح حال بس است!مشک آن است که خود ببوید.
شمارا با بریده هایی از این رمان جذاب تنها میگذارم.
«خدانیافریده کاری را که دروغ تویش راه نداشته باشد.البته نه این که نیافریده....آفریده،ولی کم.مثلاگریه.گریه،زیاددیده ام.ازگریه ی نوزاد تاگریه ی بعداز مرگ متوفی.هرگریه ای یک جوراست.ولی همهی گریه ها از یک نظرمثل هم هستند.گریه ی دروغی نداریم.نمی شودکسی دروغی گریه کند.از نوزادبگیر تاآدم بزرگ.این درست که هرگریه یک جوراست،اماگریه ی دروغی هیچ جوری نمیشود.اصلش دروغ،گفتنی است.مثلا می گویند دروغ گفت.نمی گویند دروغ رفت.نمی گویند دروغ گریه کرد.به قواره ی جمله نمی آید.یا دروغ گریست_خیلی ادبی شد؟نه...
بی ادبی میشود:می گویند....خورد،اما نمی گویند دروغ ..... .می گویند دروغ گفت.یعنی دروغ گفتنی است.گریه را می گفتم.من گریه زیاد دیده ام.گریه ی نوزاد.گریه ی نوزاد رنگ و بویی ندارد.مثل غذایی است که نپخته باشندش.مثلاسیب زمینی وبرنج گوشت پخته را بگذاری کنارهم وبگویی خورش قیمه.باآن بوی زُخمِ گوشت وسفتی برنج ولیزی سیب زمینی.خب!رنگ و بوندارد،اماهمین هارا وقتی توی دیگ گذاشتی وروی دیگ هم کمی خاکه زغال ریختی که خوب دم بکشد و سیب زمینی را سرخ کردی آن وقت می شودخورش قیمه.
قیمه را میگفتم یاگریه را؟!آهان!گفتم قیمه؛قیمه ی امام حسین...مثلا گریه ی آدم توی هیأت،شب عاشورا.وقتی چراغ خاموش است و کسی نمی بیندت،انگارکسی دلت را می چلاندواز آن اشک در می آورد.این گریه رنگ و بودارد،طعم دارد،درست مثل همان قیمه که گفتم.فرق بین گریه ی نوزاد وگریه ی آدم بزرگ در هیأت هم،همان تفاوت بین قیمه ی پخته و نپخته است.
در جای دیگر نویسنده دیدگاه جالبی درباره ی تفاوت میان انسان و حیوان دارد!
این که به انسان می گویندحیوان ناطق،اشتباه است.خیالت مورچه ها باهم حرف نمی زنند؟ندیده ای وقتی توی صف بهم میرسند،دوساعت می ایستندوحال واحوال میکنند؟
پایانه های عصبی وگیرنده های شیمیایی حرف مفت است.می ایستندوحال واحوال می کنند.آن هاهم نطق دارند...آدم و حیوان فقط در خندیدن تفاوت پیدا میکنند.آدم ها_اگرآدم باشند_می فهمندکه به همه چیزبایدخندید.انماالحیاة الدنیا لعب ولهو...
به همه چیز باید خندید...
در جای دیگر نویسنده شاعر میشود و خیال عاشقی به سرش می زند.
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل مارا
فدای مقدمش سازم سرودست وتن وپارا
من آن چیزی که خود دارم،نصیب دوست گردانم.
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را!
حالا برویم به سراغ یک متن غم انگیز.
هربار که دریانی با آن لهجه ی ترکی اش می پرسید:«بابات کی از روسیه میاد؟»در جوابش می گفتم:«وقت گل نی».عاقبت وقت گل نی هم شدوبابانیامد.همه ی نی هاگل دادند،همان نی هایی که ازغریبی هاوجدایی هاشکایت می کردند،همان نی هایی که مرد و زن را نالانده بودند،همان نی ها گل دادند.نی وقتی گل میدهد،صدایش عوض میشود.غمگین تر و نالان تر.
راستی.
تا به حال به معنای واقعی آزادی فکر کرده ای؟
آزادی یعنی هوا...مهم نیست که اورابشناسی،مهم این است که درآن نفس بکشی.به غریقی که تازه از آب درش آورده اند،نمی گویند که این هوا چند درصد اکسیژن است،چنددرصدش نیتروژن؛می زنندتوی قفسه سینه اش.یعنی نفس بکش!این را به آن هایی میگویم که خیال میکنندباسخنرانیشان باید به ما آگاهی بدهند.آزادی بدیهی است،تعریف نمی خواهد!