
امام حسین غلام سیاه و لاغر اندامی داشت. یک روز آن غلام گناهی نابخشودنی مرتکب شد. وقتی امام حسین این موضوع را فهمید خیلی ناراحت شد. امام حسین بارها به آن غلام وبقيه غلامهایش گفته بود که مواظب باشند کارهای زشت انجام ندهند اما این غلام حرف اربابش را پشت گوش انداخته بود و کاربد و ناپسندی را انجام داده بود. امام حسین در حالی که تا حدی عصبانی بود دستور داد تا آن غلام را نزدش بیاورند. بعد نگاه تندی به او کرد و به یکی از اطرافیانش دستور داد تا آن غلام سیاه را تنبیه
كند.
امام حسین میخواست با این کار آن غلام متوجه کاربد و اشتباهش شود و دیگر سمت اینجور کارها نرود. غلام تا فهمید که قرار است تنبیه شود،ترسید ورنگ صورتش تغییر کرد وقلبش تند تند زد. او به امام حسین حق میداد که چنین دستوری را بدهد با این وجود خیلی دلش میخواست کاری کند که امام حسین او را تنبیه نکند و از خطای بزرگش بگذرد اما نمی دانست چگونه؟ غلام در حالی که رو به روی امام حسین ایستاده بود یک لحظه توی فکر رفت. ناگهان فکری به ذهنش رسید. نگاهی به امام حسین کرد، لبانش را تکان داد و این آیه از قرآن را خواند:
«وَالْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ»
یعنی: مؤمنان خشم خود را کنترل میکنند.
امام حسین (ع) تا این آیه را از غلام شنید، خشمش را فرو برد. با آرامش به غلامش گفت:
«خشم را فرو بردم.»
غلام لبخند کمرنگی زد، نَفَسی تازه کشید و خوشحال شد که اربابش دیگر از او خشمناک نیست. غلام دوباره لب باز کرد و ادامه آیه را خواند:
«وَالْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ»
یعنی: مؤمنان کسانی را که اشتباه کرده باشند، میبخشند.
امام حسین (ع) لبخند زد. فهمید که غلامش قرآن را خوب بلد است. با مهربانی گفت:
«باشد، تو را بخشیدم.»
غلام خوشحال شد. برق شادی در چشمانش نشست. او توانسته بود با خواندن جملاتی از قرآن از تنبیه شدن نجات پیدا کند. غلام کمی دیگر به فکر فرو رفت. انگار بلد بودن قرآن خوب به کارش میآمد.
دوباره لب باز کرد و ادامه آیه را برای امام حسین (ع) خواند:
«وَاللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ»
یعنی: خداوند انسانهای نیکوکار را دوست دارد.
امام حسین (ع) با لبخندی پررنگتر به غلام گفت:
«تو را در راه خدا آزاد کردم.»
غلام از خوشحالی داشت بال در میآورد. باورنمیکرد امام حسین به اوچه گفته باشد.او ابتدا قرار بود به خاطر کار اشتباهش تنبیه شود،اما حالا امام حسین،نه تنها اورا تنبیه نکرد،بلکه اورا بخشید و میخواست آزادش کند.اشک شوق خوشحالی در چشمان غلام حلقه زد.این زیباترین لحظه ای بود که در تمام عمرش تجربه کرده بود:لحظه ی آزادی.غلام خم شد و دستان امام حسین را بوسید.امام حسین غلام را درآغوش گرفت واو را بوسید.بعدصورتش رانوازش کرد.درست مثل پدری که فرزندش را نوازش میکند.غلام از امام حسین خداحافظی کرد وخواست برود.امام حسین دستش را گرفت؛کیسه ای پر از سکه از میان شال کمرش درآورد و آن را به غلام داد و گفت:«این کیسه ی سکه راهم بگیر وبا آن به زندگی ات ادامه بده.»
غلام دیگر نمی دانست چگونه از محبت و مهربانی امام حسین تشکر کند.زبانش بندآمده بود.اشک هایش پی در پی از چشمانش سرازیر بود روی صورت سیاهش لیز میخورد.غلام از امام حسین خداحافظی کرد و رفت و درحالی که از امام و دیگران دور میشد،با خود میگفت:«درست است که امام حسین من را آزاد کرد،اما من تا همیشه اسیر مهر و محبت او هستم.او بهترین ارباب عالم است.»