_«افسانه امروز خیلی خوشگل شدی»
آن روز روح من بود که از تنم جدا شد، به آسمان رفت و کنار فرشتگان به رقص درآمد. شاید اولین باری بود که یک نفر این چنین با عشق از من تعریف میکرد. هرچند قبل از اینکه او بیاید دوستان و آشنایان میگفتند اما از زبان او شنیدن یک چیز دیگریست. اصلا همین جملات سادهای را که به زبان میآورد دل من میلرزد. او در عاشقی واردتر از من است.
دلبری او قاعده و قانون ندارد، مکان و زمان نمیشناسد اما من با او فرق دارم همین تفاوتهایمان ما را به هم نزدیکتر کردهاست. شاید نتوانم به او بگویم چقدر برایم مهمی یا چقدر بیاندازه دوستت دارم یا حتی چقدر با این لباس خوشتیپتر میشوی یا چقدر دلم برایت تنگ شده.
اما میدانم که میداند دلم برایش پر میکشد اگر از چشمهایم نخواند که عاشق نیست. به چشمهایش نگاه میکنم دوست دارم او را بار دیگر در آغوش بگیرم... کاش در آغوش گرفته بودم کاش گرفته بودم تا نرود...
صدای زنگ خانه را میشنوم به زمان حال برمیگردم نگاهی به ساعت میاندازم سه ساعتی میشود که به قاب عکس علی زل زدهام و خاطرات خودشان را به در و دیوار ذهنم میزنند تا آن روزها را به یادم آورند اما انگار کرخت شدهام نگاهم قفل نگاهش در قاب عکس است باز زنگ را میزنند نمیدانم چه کسی است که ول نمیکند و میخواهد به زور خودش را در خانهام بیندازد. گویا چارهای نیست باید این مهمان ناخوانده را بپذیرم. اشکهایی که نمیدانم کی راهخودشان را پیدا کردند را پاک میکنم. چادر گلگلیام را به سر میاندازم و دمپایی را میپوشم. با کمک نردههایی که محسن برای پلهها درست کرده پایین میروم نسیم خنک بهاری به صورتم میخورد و کمی حالم جا میآید یک بلهیِ بلند و محکم میگویم. «منم مهری» لبخند ناخودآگاه روی لبم مینشیند. در را باز میکنم. خودش را در آغوشم میاندازد. محسن هم پشت سر او وارد میشود اما محسن به خودم رفته در ابراز احساساتش خجالتیست. باید با او مفصل حرف بزنم تا چند سال دیگر مثلِ من حسرت یک آغوش را نخورد. هر پنجشنبه خواهر و برادر میآیند اینجا تا به خیال خودشان مادربزرگشان احساس تنهایی نکند. یا به قول مهری «مجردی و عشقه افسانه جون». شیرین زبانیاش تمامی ندارد. راست میگویند نوه مغز بادام است. بعضی وقتها بیشتر از مادرشان دوستشان دارم.
نگاهم به لبخند علی میافتد کاش بود و نوههایش را میدید. شاید اگر به خاطر من شب به جاده نمیزد و تصادف نمیکرد الان اینجا نشسته بود و باز هم مثل قدیم با استکان کمر باریکی که خانجونِ خدابیامرز برای جهیزیهام خریدهبود یک چایِ تازه دم با قند هلدار برایش میآوردم و از زمین و زمان گله میکردم. اما علی همیشه بعد از شنیدن حرفهایم فقط یک چیزی میگفت:«ای سروِ خوش بالای من ای دلبر رعنای من، لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیدهای؟» و فقط صدای خندههای من بود که در همین چهاردیواری میپیچید. تا قبل از اینکه او بیاید من با چه کسی از ته دل میخندیدم؟ اصلا تا قبل از اینکه او بیاید من بودم؟.....
_«افسانه امروز خیلی خوشگل شدی»
آن روز روح من بود که از تنم جدا شد، به آسمان رفت و کنار فرشتگان به رقص درآمد. شاید اولین باری بود که یک نفر این چنین با عشق از من تعریف میکرد. هرچند قبل از اینکه او بیاید دوستان و آشنایان میگفتند اما از زبان او شنیدن یک چیز دیگریست. اصلا همین جملات سادهای را که به زبان میآورد دل من میلرزد. او در عاشقی واردتر از من است.
دلبری او قاعده و قانون ندارد، مکان و زمان نمیشناسد اما من با او فرق دارم همین تفاوتهایمان ما را به هم نزدیکتر کردهاست. شاید نتوانم به او بگویم چقدر برایم مهمی یا چقدر بیاندازه دوستت دارم یا حتی چقدر با این لباس خوشتیپتر میشوی یا چقدر دلم برایت تنگ شده.
اما میدانم که میداند دلم برایش پر میکشد اگر از چشمهایم نخواند که عاشق نیست. به چشمهایش نگاه میکنم دوست دارم او را بار دیگر در آغوش بگیرم... کاش در آغوش گرفته بودم کاش گرفته بودم تا نرود...
صدای زنگ خانه را میشنوم به زمان حال برمیگردم نگاهی به ساعت میاندازم سه ساعتی میشود که به قاب عکس علی زل زدهام و خاطرات خودشان را به در و دیوار ذهنم میزنند تا آن روزها را به یادم آورند اما انگار کرخت شدهام نگاهم قفل نگاهش در قاب عکس است باز زنگ را میزنند نمیدانم چه کسی است که ول نمیکند و میخواهد به زور خودش را در خانهام بیندازد. گویا چارهای نیست باید این مهمان ناخوانده را بپذیرم. اشکهایی که نمیدانم کی راهخودشان را پیدا کردند را پاک میکنم. چادر گلگلیام را به سر میاندازم و دمپایی را میپوشم. با کمک نردههایی که محسن برای پلهها درست کرده پایین میروم نسیم خنک بهاری به صورتم میخورد و کمی حالم جا میآید یک بلهیِ بلند و محکم میگویم. «منم مهری» لبخند ناخودآگاه روی لبم مینشیند. در را باز میکنم. خودش را در آغوشم میاندازد. محسن هم پشت سر او وارد میشود اما محسن به خودم رفته در ابراز احساساتش خجالتیست. باید با او مفصل حرف بزنم تا چند سال دیگر مثلِ من حسرت یک آغوش را نخورد. هر پنجشنبه خواهر و برادر میآیند اینجا تا به خیال خودشان مادربزرگشان احساس تنهایی نکند. یا به قول مهری «مجردی و عشقه افسانه جون». شیرین زبانیاش تمامی ندارد. راست میگویند نوه مغز بادام است. بعضی وقتها بیشتر از مادرشان دوستشان دارم.
نگاهم به لبخند علی میافتد کاش بود و نوههایش را میدید. شاید اگر به خاطر من شب به جاده نمیزد و تصادف نمیکرد الان اینجا نشسته بود و باز هم مثل قدیم باط استکان کمر باریکی که خانجونِ خدابیامرز برای جهیزیهام خریدهبود یک چایِ تازه دم با قند هلدار برایش میآوردم و از زمین و زمان گله میکردم. اما علی همیشه بعد از شنیدن حرفهایم فقط یک چیزی میگفت:«ای سروِ خوش بالای من ای دلبر رعنای من، لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیدهای؟» و فقط صدای خندههای من بود که در همین چهاردیواری میپیچید. تا قبل از اینکه او بیاید من با چه کسی از ته دل میخندیدم؟ اصلا تا قبل از اینکه او بیاید من بودم؟