همیشه دوست داشت بوی آش نذری امامحسین(ع) در خانهاش بپیچد. حاجعلی خدابیامرز تا وقتی که زنده بود خودش همهٔ کارها را انجام میداد. از خرید گرفته تا دعوت بزرگان محله برای پختن آش. سیسالی میشود که این نذر در همین خانه پابرجاست. هیچوقت یادم نمیرود که روز اثاثکشی نگذاشت من دست به سیاهوسفید بزنم. بار شیشه داشتم و تازه از سفر اربعین برگشته بودیم. دکتر بعد از کلی دعوا، حکم استراحت مطلقم را بهخاطر طفلمان صادر کردهبود. حکمت خدا این بود که بعد از چندسال چشمانتظاری با این سختیها بچهدار شویم. _چندسالی میشد که به عقدش درآمده بودم. خودش میگفت: من را در حجرهٔ حاج بابا دید و یکدل نه و صد دل مجنونم شد. اما من او را فقط روز خواستگاری دیده بودم. آوازهٔ طایفهٔ محرابیها در محلمان زبانزد بود و دورادور میشناختمشان. در جلسات ختم صلوات که همسایهها جمع میشدند حاجخانوم خدابیامرز، من و عروس بزرگش را با خودش میبرد.
از پچپچهایشان سر سفرهٔ نذری حضرتعباس(ع) میفهمیدم میخواهند دختر مرضیهخانم را برای حاجعلی بگیرند تا برایش بچه بیاورد. همانجا بود که دلم از بلندای کوه افتاد ته دره!
اصلا نفهمیدم چهطور به خانه برگشتم. «یا كاشِفَ الْكَرْبِ عَنْ وَجْهِ الْحُسَیْنِ اِكْشِفْ كَرْبى بِحَقِ اَخْیكَ الْحُسَیْنِ» را زیر لب زمزمه میکردم و از خود آقا میخواستم گرهٔ کور زندگیام را باز کند.
باز کردند!
اما دکترها میگفتند:
اگر هم به دنیا بیاید، زنده نمیماند.
من که سواد درست و حسابی نداشتم. اما قلب طفلم مشکل داشت. با حاجعلی نذر کردیم برویم کربلا. گفتم میرویم اما برای اربعین. بینالحرمین که رسیدیم، زبانمان قفل بود و چشممان میبارید.
نمیدانم رفتهای یا نه، اما الهی روزیات شود. همانجا از خود آقا سلامتی طفلکمان را خواستیم. از خود علمدار شفایش را خواستیم. یا کاشِفَ الْکَرْب ورد زبانمان بود و اشکهایمان از چشمانمان جاری.
در دلم گفتم من از خودتان خواستمش، شفایش هم با خودتان!
هرچه صلاح است و این بچه را زوری نمیخواهیم. میدانستیم به اذن خدا شدنی است. اصلا مگر میشود چیزی از او بخواهی و نشود؟ میگویند عباس نامش هم آرامشبخش است. حسین وقتی به چهرهٔ عباس نگاه میکرد، آرامش مییافت. پس میشد زندگی ما هم رنگ آرامش ببیند.
نگاهی به حیاط میاندازم چشم میچرخانم تا عباسم را ببینم. پسر رشیدی شدهاست. عباس؛ همان طفلی که دکترها بعد از به دنیا آمدنش میگفتند معجزه شدهاست. سر دیگ آش را که میگذارد نگاهش به من میافتد. با صدای بلند میگوید:« حاج خانوم این هم از آش. دیگه چی؟» میخندم و در دل قربان صدقهاش میروم. بعد از فوت حاجعلی، اربعین هرسال خودش نذری را ادا میکند. به عکس حاجعلی نگاه میکنم.
دیدی حاجی؟!
امسال هم نذرت ادا شد. خیالت راحت باشد.
عباسمان نمیگذارد شرمندهٔ ارباب بشوی.