محمد هاشمی
محمد هاشمی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

جنگل

داشتم به این فکر می کردم که از جنگل بنویسم.


داشتم به این فکر می کردم که از جنگل بنویسم.

در حالی که فکر می کردم و هم زمان می گشتم، به شعری از نیمای بزرگ رسیدم و تصمیم گرفتم که هیچ چیزی از خودم ننویسم و اجازه بدم خواننده با نیما، جنگل رو در ذهن خودش مجسم کنه:

ری را، صدا می‌آید امشب

از پشت “کاچ “که بندآب

برق سیاه تابش تصویری از خراب

در چشم می‌کشاند.

گویا کسی ست که می‌خواند…

اما صدای آدمی این نیست.

با نظم هوش‌ربایی من

آوازهای آدمیان را شنیده‌ام

در گردش شبانی سنگین؛

ز اندوه‌های من

سنگین تر.

وآوازهای آدمیان را یکسر

من دارم از بر.

یک شب درون قایق دلتنگ

خواندند آن چنان

که من هنوز هیبت دریا را

در خواب

می‌بینم.

ری را… ری را…

دارد هوای آنکه بخواند

در این شب سیا

او نیست با خودش.

او رفته با صدایش اما

خواندن نمی‌تواند.


در افسانه‌های کهن ایرانی ری‌را زنی بوده که سرسبزی را به جنگل‌های مازندران می‌داد، خطابه‌ی شاعر در اینجا زنی است که سرسبزی را باز می‌گرداند.


بانک ایران زمینهمین یک زمینبرای زندگی همین یک زمین را داریمپیکِ زمین
کمی عکاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید