محمد هاشمی·۴ سال پیشرقص زمینزمین می رقصدتنهای تنهااین جا مانده از زمانتنها در اقیانوسی از تاریکی، می رقصددستهایش را به نرمی پر زدن پروانه ها به حرکت در می آوردمی چرخد…
محمد هاشمی·۴ سال پیشجنگلدر افسانههای کهن ایرانی ریرا زنی بوده که سرسبزی را به جنگلهای مازندران میداد، خطابهی شاعر در اینجا زنی است که سرسبزی را باز میگرداند.
محمد هاشمی·۴ سال پیشبرف ببارد...سربر بالشت گذاشت ام...دانه های اشک در سیاهی اتاق از گوشه ی چشمانم آرام آرام می غلطند.گونه سمت چپم برروی بالشت است.اشک یک چشمم با گذر از روز…
محمد هاشمی·۴ سال پیشزندگی واسه بعد از مردنه!دوستی داشتم می گفت: زندگی واسه بعد از مردنه، الان که زنده ای باید سختی بکشی!!!البته اون بنده خدا تو مفهوم زندگی و مرگ یکم بیش از حد مغاطه م…
محمد هاشمی·۴ سال پیشنفرین شدگانگاهی آغوشی می خواهم که من را به تمامه در برگیرد. جسم و روح را با هم. شبحی مانده از من در جسمی که هیچ شباهتی به آنچه هستم ندارد.گویی در تاری…
محمد هاشمی·۴ سال پیشما را به سخت جانی خود این گمان نبود!ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...در جایی میخوندم اولین غار نگارهها یا نقاشی غارها به دوران پیشا تاریخ برمیگرده و قدیمیترینشون در ا…
محمد هاشمی·۴ سال پیشخاطرات کودکی!کودکی من!کودکیام به بازی در کوچههای جنوب تهران و حضور گاه و بیگاه در روستای پدریام به نام آراسنج گذشت. سر خوش از بازی در زمینهای خاکی…
محمد هاشمی·۴ سال پیشدر ذهن من همیشه تابستان است!این نوشته داستانی واقعی است، از آنچه هر روز من میبینم.