محمد هاشمی
محمد هاشمی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

نفرین شدگان

گاهی آغوشی می خواهم که من را به تمامه در برگیرد. جسم و روح را با هم. شبحی مانده از من در جسمی که هیچ شباهتی به آنچه هستم ندارد.

گویی در تاریکی قدم می زنم، چشمانم باز است ولی چیزی نمی بینم. در گذشته خوشحالی ها ماندنی بود، دوستی را که می دیدی، جایی که می رفتی، سخنی که می شنیدی تا روزها تو را سرشار می کرد از آرامشی مثال زدنی.

نمی دانم از چه زمانی با هیچ در هم آمیختم، اما هرچه بود احتمالا از خیلی دور بوده. روشنایی را به یاد ندارم.

ما نفرین شدگان این عرصه خاکی، آمده ایم که امتحان شویم، اما چرا؟ چرا امتحان شویم؟ من نمی دانم، شما چطور؟

کمی عکاس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید