آری دوباره...
فکر کردن به تو مانند زخمیست که فرورفته در نمک و میسوزد، میسوزد و بازهم میسوزد
میگویند کمال عشق در فراغ است و اکنون اگر بودی مینوشتی در جوابم فراق عزیزم، فراق درست است و من هم طبق معمول با ماله و ماست درگیر...
حال که در کنار دیگری خوشی و من هم در کنار دیگری و دیگری هم در کناری دیگر مشغول است و چرا شمارهات مشغول؟
هیچ وقت نتوانستم رفتنت را قبول کنم، ولی روزی رسیده که دوباره شروع کردم به نوشتن و این یعنی اوضاع قمر است در عقرب، آن هم نه از نوع عادی آن، قمرش زوزهی گرگ ها را بلند کرده و عقربش با هر ثانیه که میگذرد زهر میزند...
ای به قربان آن خنده های ریزت بروم، ای به قربان آن نگاه زیر چشمیات بروم، زندگی برایم تمام شد وقتی فهمیدم و مطمئن شدم دیگر برای من نخواهی بود
به راستی که خوشنودم از مدتی که در جوارت بودم، من حس زندگی را در تو یافتم، همانگونه برادران ،یوسف را در مصر
همانگونه که من تو را در چاه انداختم یا تو مرا؟
من که نتوانستم تو را در کنار دیگری ببینم، آیا تاب و تحمل دیدنت را در لباسی سفید خواهم داشت یا من نیز سفیدپوش خواهم شد؟