حامد جمشیدی دانا
حامد جمشیدی دانا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

چهل و سه


خانم جان چهل و سه روز پیش مرد. دقیقا چهل و سه روز پیش. از آن روز به بعد من دقیقا چهل و سه بار به دکان عباس آقا رفته ام تا برای باباجان سیگار وِنِستون بخرم.

باباجان عادت دارد به سیگار وینستون بگوید وِنِستون.

باباجان عادت های دیگری هم دارد. (یا شاید داشت.) مثلا عادت داشت هر روز یک پاکت سیگار بخرد، با اینکه هیچ وقت یک پاکت سیگار را کامل نمی کشید. روزی یک نخ سیگار وینستون عقابی بعد از چای عصر، کیفش را کوک می کرد. بقیه پاکت را هم می گذاشت داخل یخچال تا خشک نشود. یک پاکت برای بیست روز.

یا عادت داشت مرا صدا بزند: "آهای تخمِ جن، برو یک پاکت وِنِستون عقابی برای من بگیر، بقیه ش رو هم برای خودت آبنبات کشی بخر!" بعد هم یک بیست تومانی بگذارد کف دستم و بگوید: برو باباجان خدا به همرات.

یکی دیگر از عادت های باباجان این بود که به صورت زن هایی غیر از خانم جان نگاه نمی کرد. (به گمانم هنوز هم این عادت را دارد.)

حالا، چهل و سه روز است که خانم جان مرده و چهل و سه بسته سیگار وینستون عقابی، روی طاقچه، پشت قاب عکس زنی است که آقا جان حالا دیگر به او نگاه نمی کند.

#داستان

#سیگار

#آلزایمر

#عشق

#هنر

#نویسندگی

#فراموشی

آلزایمرسیگارهنرابزورد
دانشجوی ارشد علم اطلاعات و دانش شناسی دانشگاه علامه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید