تو رفتی...
اما دلتنگیات هنوز اینجاست،
مگر من از رفتنت رها شدهام؟

دلتنگی؛
که چون سایهای تاریک،
بر شانههای شهر افتاده
مرا نیز زمین زده است؛
بر سینهام نشسته
گلویم را میفشارد...
تا خفهام کند
به زحمت بلند میشوم
و در گوشهای میخزم...
هجوم افکار، رهایم نمیکند
ذهنم،
زیر تازیانهی خاطرات،
از هم پاشیده است.
جنگی بهراه میافتد،
جنگی خونین،
میان تو که بودی،
و من که ماندهام
و بازندهی آن، منم
زخمی و بیرمق،
با تنی خسته،
و استخوانهایی درهمشکسته
بر روی تختی سرد میافتم
و خود را به خواب میسپارم
اما صدای قدمهای خاطراتت
در گوشم نجوا میکنند
و در مقابل چشمانم،
رژه میروند
هیچ صدایی نیست؛
جز سکوتِ تنهایی
و نوری نیست؛
مگر تاریکیِ سایهات
در میان خواب حتی...
کابوسها،
امانم را بریدهاند
و با تصویر تو بازمیگردند
و صدای خندهات،
چون خوابی آشفته
در گوشم زنگ میزند،
پس چرا نرفتهای؟
من، همچنان گیر کردهام
در آغوش دلتنگی...
هنوز تمام نشدهام.