میم.کاف·۱۳ روز پیشذهنِ مه آلودخسته ام ... خسته از این دنیای وهم آلودهوا گرگ و میش استهیچ چیز واضح نیستچشمها به خود نیز اعتماد ندارد.این تاریکی دلهره آور استفضا را مه گ…
میم.کاف·۵ ماه پیشچراغی در میان سایههای این شهرروایت شهریست که از نور امید تهی گشته، و ایمان در آن به دنبال سرپناهی میگردد. و سایهها در آن جولان میدهند .
میم.کاف·۵ ماه پیشدر آغوش دلتنگیتو رفتی...ولی دلتنگیات هنوز اینجاست،مگر من از رفتنت رها شدهام؟دلتنگی؛چون سایهای تاریک،بر شانههای شهر افتادهمرا نیز زمین زده است؛بر سینه…
میم.کاف·۶ ماه پیشدر کلبهی سکوتدر شهرِ خیالیِ ذهنمسکوت خانهای دارد در دوردست.با ترس به سویش میرومبا لرز قدم در آن میگذارم...جز سیاهی رنگی نیست،جز تاریکی چیزی نمیبینم.…
میم.کاف·۶ ماه پیشروایت یک عبورذهنم پر از خالیست...مانند اتاقی پر از زمزمههای خاموش.پر از "نمیدانم"ها و علامت سؤالهایی که دیوارهای سکوتم را خط خطی کرده اند.خود را در…
میم.کاف·۶ ماه پیشدر کوچه پس کوچههایِ ذهن منخود را در میان سکوت شهری خاموش میبینم...هیچ است و هیچ...باد میوزد، سرد، بیهدف، بیروح...افکاری خطور میکنند، بیوقفه و بیصدا،پراکنده، چ…