در شهرِ خیالیِ ذهنم
سکوت خانهای دارد در دوردست.
با ترس به سویش میروم
با لرز قدم در آن میگذارم...
جز سیاهی رنگی نیست،
جز تاریکی چیزی نمیبینم.
احساسی جز وحشت در من نمیروید
و صدایی نیست جز تنهایی
که زمزمهوار سایهها را میخواند...
هراس در رگهایم جاریست
راه رهایی کجاست؟
فریاد آزادی سر میدهم
اما صدا در گلویم خفه میشود.
نوری نمیبینم
تنها دیواری تیره و غمزده
که پشتم را به آن سپردهام.

و همچنان در انتظارِ بازآمدنِ صبحِ امیدم
تا پنجرههای قفلشده
با زنجیرهای اسارت
رنگِ نور و آزادی به خود بگیرند
و فریادی از روزنهای روشن برآید
تا سکوت بشکند...