خسته ام ...
خسته از این دنیای وهم آلود

هوا گرگ و میش است
هیچ چیز واضح نیست
چشمها به خود نیز اعتماد ندارد.
این تاریکی دلهره آور است
فضا را مه گرفته
و دلم را آشوب پر کرده...
نور هم قدم به جلو نمیگذارد
پشت مه ایستاده است
گویی جرأت ورود به سرزمین فراموش شده را ندارد
آسمانِ بیماه و بیستاره
به خوابی عمیق فرو رفته
صدایی گنگ و خطخطی از دور میرسد
چون قلقلِ دلِ مردابی
که سالهاست کسی سراغی از او نگرفته...
درختان سیاه و خیس ایستادهاند
و هوا سنگین است...
از بوی سیاهِ خفگی
سایههایی شبحوار
در میانِ درختان میلغزند.
جهان، نفس را در سینه حبس کرده
و من...
در میان این خفقانِ بی انتها
به دنبال تکه ای از خود میگردم...
تکه ای که شاید میانِ همین سایهها دفن شده باشد.