( اسم داستان آخر سر )
سلام ، من Jamie ( جِیمی ) هستم .
۳۹ سالمه و در شرکت بیسکوییت ساری کار میکنم . ازدواج نکردم و تنها زندگی میکنم .
یه روز تعطیل ،، با اینکه برقا رفته بود و هوا سرد بود ، حس خوبی داشتم :)
انگار یه چیزی از قبل پیش بینی شده بود و من حسش میکردم . اما نمیدونم اون چی بود . رفتم توی آشپز خونه ، معمولا روز های تعطیل صبحانه نمیخورم . به همین دلیل هم فقط شیری که از شب قبل مونده بود رو گرم کردم و خوردم . بعد از خوردن یک لیوان شیر داغ و دلچسب ، روی صندلی چوبی نشستم ، راستش خیلی کوچولوعه و به خاطر همین هم گذاشتم ، صندلی هفت کوتوله ،
معمولا روز های عادی دوست نداشتم برم سرکار اما الان حوصلم سر میرفت . حوصلم سر رفته بود . جالبه بدونید خونه ی من توی یه دهکده ی نه چندان دور به شهر توی فنلاند هست . به خاطر همین هم آماده شدم و حرکت کردم و یه نیم ساعت بعد رسیدم . تصمیم گرفتم یه سر به مغازه ی خانم رابرت میوه فروش بزنم ، میخواستم برای خرگوشم کمی سبزی و هویج بخرم ، اسمش لوییس هست . بعد از خریدن سبزیجات گوشه ی یه خیابون بم بست ، یه دختر کوچولو رو دیدم .
ازش پرسیدم مادر و پدرت کجان ؟
_ندارم .
+با کی زندگی میکنی ؟
_با لوییس ،
+لوییس کیه ؟
+عروسک خرگوشم .
راستش وقتی اینو گفت ، یه حسی بهم گفت باید ببرمش خونه و یه سر و وضعش برسم .
و همین کارو کردم.........
نام داستان : فقط یک عروسک !!!!
خب امید وارم خوشتون اومده باشه ، تا پارت بعدی بای ....( اگه میخوای پارت بعد رو هر چه زود تر بخونی ، لایک کن و به نویسنده انرژی بده ? )