توی ماشین اسنپ نشستیم؛ من عقب و بابا جلو. راننده نگاهی به بابا انداخت و گفت:
"همیشه به شادی و عروسی."
بابا خندید که از پشت سیبیلهای پرپشتش دیده نشد اما صدایش را شنیدم. من دیگر بابا را از بر بودم. دستش برایم رو شده بود. میدانستم که همیشه عاشق تعریف و تمجیدهای اطرافیان بود. راننده دنده را جا زد و راه افتادیم. بابا به راننده زل زده بود و من به بابا. چشم از راننده بر نمیداشت. تمام حرکاتش را زیر نظر گرفته بود. یکی دو بار هم دستش تکانی خورد و انگار ادای جا زدن دنده را در آورد. آرام دستی به داشبورد کشید و پرسید:
"این عروسک الان چنده؟"
ابروهایم را بالا انداختم که پراید لکنته کی و کجا عروسک شد؟
راننده که جوان سرخوشی بود، گفت:
"بابا جان، این که قارقارکه و هر چی در میآرم باید بریزم تو حلقومش؛ همین شیرین شده ۳۰۰ تومن."
ابروها و سیبیلهای بابا بالا رفت و گفت:
"نه بابا! من این کت و شلوارو ۳۰۰ تومن خریدم."
جوان خندید و گفت:
"۳۰۰ میلیون، بابا جان. شما با ده هزار تومن زن گرفتین، خونه و ماشین خریدین، بچهدار شدین. ما شاید بتونیم یه کافه بریم و یه لیوان چیچا بخوریم؛ که تازه اونم مزهی جوراب نَشُسته میده."
پریدم وسط حرفش و گفتم:
"ماچا."
راننده خجالتزده سر تکان داد. بابا از سر سرخوشی گفت:
"حالا کجاشو دیدی، جَوون؟ دارم میرم بازم زن بگیرم."
غم دنیا ریخت توی دلم. مامان همیشه ناراحت بود که بابا بعد از او تجدید فراش کند و بابا آنقدر از تنهایی و بیکسی نالید که بالاخره وادارم کرد برایش آستین بالا بزنم.
جوان راننده ذوقزده پرسید:
"جدی میگین؟ مبارک باشه؛ دست راستتون روی سر من."
بابا گفت:
"بلد نیستی، جَوون! من مادر این دخترو با ژست پشت فرمون تور کردم. بیماشین!"
راننده با کف دست کوبید روی فرمان و گفت:
"والا کسی به این آهن قراضه نگاهم نمیکنه؛ چه برسه به منِ خستهی داغون."
بابا انگار که پیرِ مراد باشد شروع کرد دست به سیبیل کشیدن و با آب و تاب گفت:
"من عشق رانندگی داشتم ولی هیچ وقت نتوانستم نمرهی قبولی آییننامه رو بگیرم. اما عشق ماشین دیوونهم کرده بود. آخ از اون ژست پشت فرمون نشستن! یه بار یکی از بچههای محل یه موتور خریده بود. دم مدرسهی دخترونه دو ترک میرفتیم که من چشمم خورد به عیال مرحوم."
راننده انگشت سبابه و شستش را روی لبش میکشید و انگار داشت خاطرهی مشترکی را تداعی میکرد. بابا خندید و گفت:
"میدونی چطور عاشقم شد؟"
جوان راننده گیج و مات گفت:
"ها؟ نه چطوری؟"
بابا گفت:
"جلوی مدرسه حواس رفیقم پرت شد و تعادلش به هم خورد و من با باسن صاف افتادم تو چالهای که شهرداری کنده بود. بعدها عیالم گفت من عاشق آخ گفتنت شدم."
راننده خندید:
"خدا رحمتشون کنه، بابا جان. اما دخترای امروز فضا هم بری حالا حالاها عاشقت نمیشن."
بابا هنوز از لای خاطراتش حرف میزد؛ گفت:
"اولین بار که باهاش حرف زدم بهش گفتم ماشین میخرم و میریم شاهعبدالعظیم بستنی میخوریم؛ تموم شد. بعدها این دخترو داشتیم و همش ازم میپرسید کی پیکان میخری؟ پس این بستنی چی شد؟"
بابا یکهو زد زیر خنده و گفت:
"جَوون، این دومی رو هم همین جوری تور کردم. طرف خونهش قیطریهس و ما رو کجا سوار کردی؟"
راننده متعجب گفت:
"جوادیه!"
بابا گفت:
"آ باریکلا؛ بپرس چجوری؟"
جوان با دهان باز نگاهش کرد. بابا ادامه داد:
"یه بار با شاسیبلند رفیقم رفتیم تجریش زیارت. بارون میبارید و تو راه یه خانوم متشخصی سوار ماشین ما شد و من قّپّی اومدم و نالیدم که تو استخر کمرم گرفته و سوییچ ماشینمو دادم رفیقم که برسوندم ماساژ و این حرفا."
جوان داشت خندهاش را زیر انگشتهایش پنهان میکرد. بابا به عقب اشاره کرد و گفت:
"داریم میریم خواستگاریش."
جوان از توی آینه نگاهم کرد. خجالتزده و غمگین به بیرون نگاه کردم. بابا سایهبان را نوازش کرد و گفت:
"من از این ارابه چه کراماتی که ندیدم!"
جوان توی فکر رفت؛ اپلیکیشن پایان سفر را اعلام کرد. رسیده بودیم به مقصد. پرداخت را انجام دادم. دسته گل را بغل کردم. جعبهی شیرینی را توی دستم جا دادم. بابا هِنوهِن کنان پیاده شد و گفت:
"قدمم سَبُکه! همین روزا کامت شیرین میشه، جَوون."
در پراید را محکم کوبید و من شرمنده به راننده نگاه کردم. راننده گاز داد و رفت. من و بابا به روبرو نگاه کردیم. خبری از برجهای سفید و باکلاس نبود. قیطریه بود و خانههایی بود درست مثل جوادیه؛ خانههایی توسری خوردهی چرک با پلههای فلزی بیرون از ساختمان و شیبی که نمیدانستم قرار بود چطور به قله صعود کنیم.
مریم قهرمانی