من واقعیتش نمیدونم چی بگم،امروز تا دیر وقت مدرسه بودم و بعد برگشتنم به خونه همش به این موضوع فکر میکردم...
مادرم عادت بدی داشت اونم اینکه اگه به کسی وابسته میشد دیگه واویلا بود،حتی اگه این ادم هزار بلا هم به سرش میاورد چیزی نمیگفت و باز هم دست از این ادم برنمیداشت.واقعیتش من همیشه مسخره اش میکردم و سرزنش،میگفتم مادر اخه تو چقدر ساده ایی چقدر پاکی،من هیچوقت مثل تو نمیشم...
غافل از اینکه منم شبیه مادرم بودم،کم کم اینو فهمیدم.با دخترای زیادی یهویی دوست شدم و به همون زودی هم اونا از پیشم رفتن.فهمیدم که منم با مادرم هیچ فرقی ندارم...منم زود به ادما وابسته میشم و از ته دلم بهشون محبت میکنم و جوری بهشون وابسته میشم که تصور اینکه بتونن کسیو ترک کنن برام در حد جون دادن باشه.من واقعیتش نمیدونم جنس این ادما چیه،که نه یاد خاطرات میفتن و نه دلشون تنگ میشه...من واقعیتش از قلب پاکم متتفرم و همیشه میگم کاش منم مثل اونا باشم تا ضربه نخورم ولی نمیتونم...قلبم خیلی پاکتر از این حرفاس...