خسته بودم. روزم شلوغ و پرکار بود؛ تمام انرژی تنم یخ زده و روحم بی جان شده بود .حال رفتگری سالخورده را داشتم. تمام کوچه را جارو زده ،باد تلاشش را به سخره گرفته و برگ های زرد افتاده از درخت خواب آلود پاییز را پراکنده کرده، عرق سرد بر پیشانی اش جاری و بغضی خفه در گلویش انداخته. حال مرد دهقانی که ملخ، تلاش یکساله اش را با ولع تمام چپاول کرده و از دانه ایی هم چشم نپوشانده، خرمن را وقیهانه سوزانده و نیش خند زده و رفته.حالم حال چوپانی بود که بزمرگی به گله اش زده و ته کیسه اش سناری پول نمانده برای بیطار و دستورات او، زانوی غم دو عالم در بغل، چه بیچاره مانده.حال و روزم خوش نبود؛ انگاری خون، در رگ های جان فرسوده ام خاکستری شده بود، نفسم را میسوزاند و آه را از قلبم از اعماق سینهام به بیرون، بر سر تمام کهکشان راه شیری فریاد میزد. تمام جسمم داد کوفتگی و تمام روحم شیون فرسودگی بود. زبانم ملالت چنین روزگاری، که مانند اسپند روی آتش میدواندمان و پشیزی برای جد و جهدمان ارزش نمیگذارد تا بلکم دلخوشکی هر چند کوچک و محقر، اندازه ی سر سوزن، اندازه ی باد بال پروانه، اندازه ی قدم مورچه، اندازه رحم زمانه، به خودمان به دلمان به جسم و جانمان به روح و روانمان بدهد؛ تا بدانیم و فریاد و فغان کنیم: آهای دنیا آهای ای دهر و زمانه من هم ... من هم انسانم. من هم جان دارم. من هم به جان شیرین خوشم. دست بردارید از سرم، ای شناعتها، ای قباحتها، ای سیاهیها و ای گیتی چه میخواهی از من تنها.
از من تنهای وامانده، که چشمم خشک شد، از سردی و لج بازی و دل بخیل تو؛ دل تار و تاریک و سیاه تو. به رحم نمیآیی چرا؟ سر دعوا داری و جنگ ؟یا سر شوخی با این من خستهی در راه مانده؟ یکه مانده، میان گله ایی گرگ، گله ایی کفتار، میان دسته ایی لاش خور، همچون "بره ایی تازه زاده شده" گیج از سختی زمانه؛ که با او چه میخواهد بکند در بیشهایی بی مادر؟!!
خسته بودم. دلم استکانی چایی میخواست، از همان چاییهای که عصرهای خنک بهاری، خانوم جان چشم سبزم، از قوری قدیمی قاجار نشان، از سر سماور برنجی میریخت و بوی هل و عطر دارچین، خانه را باغ جنان میکرد و صدای بهارِ دلشینِ بنانِ رادیوی اقا جان، وعده رضوان در گوشمان زمزمه میکرد و زندگانی پرِ سعادت بود در دل و چشمِ پر امیدمان .
دلم هوای پاک باغچه کوچیک حاج عمو اقا را میخواست، در خنکای تابستان گنجنامه و صدای چهچه مرغ مست مهاجر. صدای ترنم آسمانی رودخانه را میخواست. دلم میخواست دوباره کودک شوم و پاچه های شلوارم را تا زانو بالا بزنم، پاهایم را عریان کنم از پوچی و خستگی و گند و کثافت دنیا؛ رها کنم در آب خنک حوض خانه پدر بزرگ. بشینم لب ایوان کنار مادر بزرگ، بوی نارنجیِ نارنگی گیجم کند، مستم کند، دورم کند از هیاهوی بی رنگ و روح زندگی.
چشمانم را بستم. رنگ زدم در خیالم، بافتم لباس سعادت را بر روح پر پریشانم.خیالات ساختم در درک سرد افکارم.کاخ ساختم بر ویرانه جسم بی توانم.اناری کردم رنگِ خاکستریِ داغِ خونم و لاله بر گونهها انداختم. گفتم، شنفتم، دیدم؛ رنگها، نقشها، ترنجها، سروها. بوییدم نرگسیها ، اطلسیها، زنبق و یاس و اقاقیاها. لمس کردم تن برهنهیِ درخت مجنونِ کوچه عشاق را. حس کردم نرمیِ، گرمیِ تن لخت اسبِ سر کش ِکالاسکه باباطاهر را.
به خود امدم، این جا، این من، این زمان؛ زندگانی. تیک... تاک ...تیک ...تاک...تیک... تاک. ثانیه پشت ثانیه. دم و باز دم. نفس. نفس. نفس. هوا .اکسیژن.آخ چقدر خسته ام.چقدر خیال. چقدر حرف. مغزم. روحم. جانم. نفس پشت نفس.تیک....تاک. تیک....تاک.روز از نو روزی از نو. ازازنو.من اینجا.الان. خدا.خدا.خدا.