Elahe Mirzaee
Elahe Mirzaee
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

انگار خونه خودمونه....



من تاحالا نديده بودمت

فقط يه اسم ازت شنيده بودم

بچه كه بوديم بيشتر خاطراتم وصل بود به ويلاي حاجي.

بابا ميگفت جمع كنيم بريم نوشهر از حاجي كليد ويلا گرفتم

و چندين سال تابستان ما وصل بود به ويلاي حاجي و نوشهرزيبا...

اخرين ويلا در انتهاي كوچه

تا ميرسيديم اول كار، همه مشغول تميزكاري ميشدن، انگار خونه خودمونه... بابا هربار كه ميرفتيم حياط رو حسابي هرس ميكرد قبض هاي ويلا رو ميداد انگار خونه خودمونه...

خيلي ها از اطرافيانم،از ويلاي حاجي خاطره دارن و حسابي خوش گذروندن.

يادمه بابا ميخواست ويلاتون رو بخره ولي نفروختي بهش و در اخر نصيب كس ديگه اي شد...

من هيچ وقت نديدمت ولي وقتي شنيدم فوت كردي، دلم گرفت...

تمام خاطرات خوش كودكيم در نوشهر زيبا از جلو چشمام رد شد.

من تا حالا نديده بودمت، ممنون كه تو عالم كودكي بهم اين حس رو دادي كه انگار خونه خودمون.

خيلي ممنون بخاطر تمام خاطرات خوشي كه برامون ساختي.

روحت شاد حاج آقا شيخي

كودكيسفرخاطراتخونهحاج اقا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید