elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 49 (یئون سوک پدرت خودکشی کرده)

سوک در یک مرگ تدریجی به سر می برد . هر روز روی تخت دراز می کشید و ساعت های زیادی را به سقف خیره می شد . بی انکه بداند چرا . در این مدت ووک هر روز در خانه اش را می زد ، برایش دارو می خرید و از خوب بودن حالش مطمئن میشد. آن روز وقتی ووک زنگ خانه را زد یک خرس بزرگ خریده بود و یک بسته ی شکلات. سوک با دیدن ووک که خرس تقریبا هم اندازه ی خودش بود خنده اش گرفت و گفت: چخبره؟ ولنتاینه؟

ووک بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت و وارد خانه شد. یک راست سراغ اشپزخانه رفت و سعی کرد نودل درست کند. از توی اشپزخانه گفت: فکر کنم دیگه حالت از سوپ به هم میخوره مگه نه؟ توی پلاستیک شکلات ها یکم کیمچی و نوشیدنی هست ، اونو بیار بیرون تا با نودل بخوریم

و همان طور که با استین هایش قابلمه را چسبیده بود به سمت تخت دوید. سوک همان طور که عروسکش را بغل کرده بود گفت: مجبور نیستی این کارا رو بکنی

ووک گفت: حالت بهتره؟ دیگه موقع نفس کشیدن درد نداری؟

و دستش را جلوی قفسه ی سینه ی خودش تکان تکان داد. سوک لبخند زد و گفت: خوبم ، به لطف تو

سوک احساس می کرد ووک فرشته ی نجاتی ست که خدا برای زندگی جدیدش فرستاده ، به این فکر افتادکه فیلم نامه ای بنویسد که شخصیت اصلی اش ووک باشد. فیلم با بازی او به عنوان شخصیت اصلی عالی می شد. اما زود همه چیز را فراموش کرد . خیلی خسته تر از این حرف ها بود.

مشغول خوردن نودل بود که تلفنش را روشن کرد تا به مادربزرگش زنگ بزند و خبر بدهد که مدیر برنامه اش را به جای خودش برای بردن وسایل می فرستد . اما بلافاصله با دیدن پیامی از جنی شوکه شد.

- یئون سوک ، پدرت خودکشی کرده

سوک بلافاصله از تخت پایین پرید از ووک عذرخواهی کرد. با مدیر برنامه اش تماس گرفت تا برایش بلیطی به مقصد لندن بگیرد و به یک سالن زیبایی رفت تا کبودی های باقی مانده را بپوشاند .

هنوز شب نشده بود که خودش را به خانه ی مادربزرگ رساند ، چمدانش را بست و صبح روز بعد به مقصد لندن به راه افتاد.



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/KPOiL

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/MbiWR


بی تی اسفن فیکشنفن فیکbtsبنگتن
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید