ویرگول
ورودثبت نام
elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 50 (درست وقتی که فکر میکنی از این بدبخت تر ممکن نیست)

وقتی به خانه رسید پدرش خودش را توی اتاق زندانی کرده بود. فقط روزی یکی دوبار برای دستشویی رفتن از اتاق بیرون می امد و غذا هایی که جنی می پخت را هم نمی خورد.

اوایل هر دو به یک اندازه افسرده بودند. او اهمیت نمی داد به اینکه پدرش از اتاق بیرون نمی اید و حوصله هم نداشت که برای پدرش دلسوزی کند ، ولی کمی بعد پشت در اتاق پدرش می نشست و چند دقیقه ای با او حرف می زد ، حرف هایی را که دلش می خواست با کسی بزند اما هیچ کس را نداشت که به او بگوید ، ساعت ها حرف توی دلش بود اما هر روز فقط چند دقیقه حرف می زد و می رفت ، بیشتر از آن را بغض اجازه نمی داد ، صبح ها با پدرش حرف می زد و عصر ها پشت میز کار مادرش مشغول نوشتن می شد و شب ها کتاب های آشنای دوران کودکی اش را از توی کتاب خانه برمیداشت و می خواند و همیشه چشمش به کتاب هایی می افتاد که مادرش می خوانده و وقتی کودک بود ، داستان آنها را نمی فهمید.

توی یکی از کتاب ها نوشته بود : لاکی سوک ، دست خط مایک بود. مایک نوه ی خاله اش ، تنها همبازی ای که سوک در کودکی داشت. بین همسایه ها و توی مدرسه فقط مایک را می شناخت ، توی کلاس هیچ کسی نبود که او بتواند صد در صد رفیق خطابش کند. مایک بود که بعد از جدایی پدر و مادرش ، مادرش را مجبور کرد که به خانه ای نزدیک خانه ی آنها نقل مکان کنند و به همان مدرسه ای برود که او می رفت . مایک بود که الفبا و حل کردن مسائل ریاضی را یادش داده بود. مایک بود که گاهی با طرح مسئله های دو سال بالا تر او را به چالش می کشید و او آن قدر با آن ها کلنجار می رفت تا حلشان کند. زنگ های تفریح با اینکه دوست داشت با همکلاسی هایش فوتبال بازی کند اما خیلی زود از جمع شان جدا می شد و کنار سوک می آمد. مایک نباید سرما می خورد و نباید غیبت می کرد ، چون در این صورت سوک نمی دانست در آن مدرسه ی به آن بزرگی چطور باید زنده بماند. این کتاب درگذشته متعلق به مایک بود ولی وقتی مسابقه ی دو داده بودند سوک برنده شد و به عنوان جایزه کتابش را برداشت ، مایک همیشه به سوک می باخت و همیشه می گفت که سوک شانس می آورد. برای همین به جای یئون سوک او را لاکی سوک صدا می زد.

دلش برای مایک تنگ شده بود ، اما نمی دانست او الان کجاست و چه کار می کند و دیگر بعد از این همه سختی که کشیده بود شاید چندان اهمیتی هم نمی داد.

سوک کنار جنی رفت و گفت: از کی این اپشن جدید رو پیدا کرده؟

جنی گفت: کدوم اپشن؟

سوک گفت: همین که از اتاقش بیرون نمیاد.

جنی جواب داد: از وقتی تو اومدی.

سوک گفت: یعنی توی این سال ها اینقدر زشت شدم؟ فکر کنم با قیافه م شکه ش کردم

جنی گفت: قیافه ت رو دیده بود، خودم بهش نشون دادم ، وقتی اولین بار اولین سریالت رو ساختی و عکس ت رو توی مقاله های انگلیسی زدن ، بعد از اون همیشه مقاله هایی که درموردت می نویسن رو می خونه

سوک گفت: پس چرا نمیاد خودمو ببینه؟

جنی گفت: نمی دونم



قسمت بعدی :

https://vrgl.ir/O61yx

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/5HaEn
بولگاری و خونبولگاری و خون 50بی تی اسفن فیک بی تی اسفن فیکشن بی تی اس
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید