ویرگول
ورودثبت نام
elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 54 (نمیاد؟)

سوک صبح از خواب بیدار شد ، دوش گرفت ، موهایش را خشک کرد ، یک دامن حریر مشکی را با شلوارش عوض کرد و دوباره همان رژ لب سرخابی را زد ولی وقتی که خواست کفش پاشنه بلندش را به پا کند ، دید که پشت پایش زخم شده؛ کمی دنبال کتانی های ورزشی اش گشت اما پیدایشان نکرد و چون دیرش شده بود و می ترسید دیر به جلسه ی تصمیم گیری برای لوکیشن فیلم برسد دوباره همان کفش های پاشنه بلند مشکی را به پا کرد و به راه افتاد.

در مدت زمانی که توی جلسه نشسته بود تقریبا با همه چیز موافقت کرد و در پاسخ چند سوال سری تکان داد و بیرون رفت.

هنوز صبحانه نخورده بود. از ساختمان بیرون رفت تا برای خودش قهوه بخرد ، چند نفر توی راه از او امضا گرفتند و از لبخند زورکی اش خوشحال شدند.

به ساختمان که برگشت تلفنش زنگ خورد و از نشریه ای برای مصاحبه وقت گرفتند که قبول نکرد. از نشریه ی دیگری زنگ زدند و از او یک داستان کوتاه خواستند که اینبار قبول کرد .

موبایلش را سایلنت کرد تا در آرامش قهوه اش را بنوشد اما تهیه کننده به سراغش آمد و گفت برای طراحی صحنه به یک تم کلی از فیلم نامه ی پنج قسمت اول احتیاج دارند و او لازم است یک خلاصه ی بیست صفحه ای تهیه کند.

قهوه ی نیم خورده اش را روی میز رها کرد و فیلم نامه ی پنج قسمت اول را خودش تا چاپخانه برد ، عادت نداشت کار هایش را به گردن بقیه بیاندازد. دوباره برگشت و جلوی همان میز خودکارش را درآورد و زیر قسمت هایی که خوب بود توی فیلم نامه باشند خط کشید و کنار هر صفحه چیزهایی نوشت.

با سر و صدایی که از پشت سرش بلند شد فهمید که اعضای بی تی اس وارد سالن شده اند. سر و صدا، تمرکزش را به هم می ریخت بلند شد و فیلم نامه ی ورق ورق شده را با زحمت به یک دست گرفت و کیف لب تاپ را با دست دیگر تا به طبقه ی پایین برود و توی کافه بنشیند. کفش بدجور پایش را می زد. حدس می زد تا حالا خون افتاده. دستیار کارگردان خود شیرین شان که مردی اعصاب خرد کن و بی جنبه بود بدو بدو از آشپزخانه بیرون دوید تا با قهوه به اعضا خوش آمد بگوید. منتها بالکل سوک را ندید و به او برخورد کرد ، برگه های فیلم نامه همه روی زمین ریخت و قر و قاطی شد ، همین طور با هفت لیوان قهوه خیس خیس .

منشی صحنه که سعی داشت جلوی اعضا خودش را جنتلمن نشان بدهد گفت: وای ... معذرت می خوام ، واقعا معذرت می خوام اصلا ندیدمتون ؛ درحالی که هیچ وقت در زندگی اش اینقدر زیادی واکنش نشان نمیداد.

سوک که دو ساعت زحمتش را پخش و پلا و قهوه ای روی زمین میدید دلش می خواست سر منشی فریاد بزند ، دلش می خواست هر چه قهوه باقی مانده را توی یقه اش بریزد و بگوید مگر منشی صحنه ی کمپانی بیگ هیت شدن برای دوزار پول بیشتر چقدر ارزش دارد که به طمع آن اینطور خودش را به آب و آتش می زند؟ اما چیزی نگفت ، فلش و خودکارش را توی دست منشی گذاشت و گفت : پنج قسمت اول افسانه ی روباه نه دم رو پرینت بگیر و هر چی که کنار صفحه ها نوشته بودم دوباره بنویس

با اینکه می دانست پشت سرش اعضا ایستاده اند سرش را برنگرداند تا به آنها سلام کند و رفت.

تهیونگ گفت: اوف ... ترسیدم

جین نفس عمقی کشید و گفت: نفسم بند اومده بود

سپس رو به هوپی کرد و گفت: یئون سوک چرا اینجوری شده؟

هوپی سرش را تکان داد و گفت: نمی دونم

منشی صحنه که از شوک درامد ؛ خم شد تا برگه های خیس و پخش و پلا را جمع کند ، بقیه ی بچه ها هم کمکش کردند. او برگه ها را گرفت و تشکر کرد و رفت.

وقتی که کارش تمام شد یئون سوک جلوی لب تاپش نشسته بود و در حال نوشتن داستان کوتاه ش . آقای منشی با فاصله ایستاده بود و می ترسید جلو برود. نامجون و بقیه ی اعضا بخش اول تمرین رقص را تمام کرده بودند و هم دلشان می خواست پیش سوک بروند و هم دلشان نمی خواست ، تهیونگ بیشتر از همه در این دوگانه گیر کرده بود ، هم خیلی سوک را دوست داشت و هم خیلی ترسیده بود. رو کرد به شوگا و گفت : چرا اینجوری شده ؟ اون که خیلی مهربون بود ، شوگا گفت : بعضیا پولدار که میشن تغییر می کنن ، نامجون گفت : بعید می دونم ، فکر می کنم از چیزی ناراحته

جیمین گفت: چقدر خوشگل تر شده و نگاهی به کوک انداخت و خندید ، کوک با حوله ی تمرین به سمت جیمین یورش برد.

نامجون از جا بلند شد ، چند قدمی جلو رفت و رو به منشی صحنه کرد و گفت: من میبرم بهش می دم ؛ منشی نفس راحتی کشید. نامجون به آرامی رفت و کنار سوک نشست و گفت: مزاحم نیستم؟

سوک جواب داد: راستش یه مقدار مشغولم

نامجون اهمیتی نداد و گفت: از دیدن من سورپرایز نشدی ، خبرداشتی اینجا سالن گرفتیم؟

سوک گفت: اره ، فقط ... موقعیت مناسبی نبود برای اینکه بیام و بهتون سلام کنم.

نامجون گفت: دل همه برات تنگ شده . زیاد وقت نداشتیم که باهات تماس بگیریم یا بهت سربزنیم، معذرت می خوام

سوک گفت: چیزی نیست که به خاطرش عذرخواهی کنی

مکثی طولانی بین هر دویشان اتفاق افتاد ، بالاخره نامجون سکوت را شکست و گفت: مادربزرگ تهیونگ فوت شده...

- شنیدم ... ولی بعد یه سال ... واسه همین نمی دونستم چجوری باید بهش تسلیت بگم... خیلی دیر بود

- هنوز باهاش کنار نیومده ... برای اون انگار همین دیروز بوده

سوک حرفی نزند برای همین نامجون دوباره گفت: تهیونگ و شوگا زیاد شخصیت های شبیه به هم ندارن اما هر دو شون تو این مدت درگیر افسردگی بودن ... البته هرسه ...جیهوپ هم بود

سوک که انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت بی اختیار گفت : جیهوپ؟! و بلافاصله از حرفی که زده بود پشیمان شد.

- اره ، حتی می خواست از گروه بره ، کوک منصرفش کرد... دوتایی نشسته بودن و گریه می کردن تو این مدت که نبودی اتفاقای بد زیادی افتاد کوک داشت از فشار زیاد کاری خودشو می کشت؛ حتی یه بار وضعیتش واقعا خطرناک شد و من نمی دونستم باید چیکار کنم ، ترسیده بودم اما کاری از دستم برنمیومد...جین و تهیونگ درست قبل رفتن روی استیج سر یه چیز مسخره دعوا شون شد و نزدیک بود اجرا خراب بشه ...تهیونگ دو ساله که ... نمی دونم چجوری بگم ، یجوری شده ...حالا خودت میای و میبینش ... دیگه که توی یه ساختمونیم وکلی وقت برای حرف زدن داریم مگه نه؟...من خیلی وقت بود که منتظر بودم تا با هم حرف بزنیم ... البته همه مون ، واقعا همه مون از دیدنت خیلی خوشحال شدیم ... نمیای پیش بچه ها؟تایم استراحتمونه

سوک سری تکان داد و گفت: باید یه خلاصه از اینی که دستته بنویسم و داستان کوتاهم میلنگه ، بذار استراحت شونو بکنن، شاید یه وقت دیگه

وقتی نامجون تنها برگشت ، همه کنجکاو بودند ولی فقط تهیونگ بود که کمی با دهان باز نگاهش کرد و پرسید: نمیاد؟



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/r9cw7

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/FW2bA
بی تی اسفن فیک بی تی ایفن فیکشن بی تی اسنامجونکیم نامجون
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید