ویرگول
ورودثبت نام
elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 55 (هیچ وقت نمیدونی کی دست از اذیت کردنم برداری)

سوک وقتی به ساختمان کمپانی رسید هنوز از بی خوابی و کار زیاد دیشب سر درد داشت ، خودش را به سرعت به جلسه رساند و پس از تمام شدن جلسه بیرون آمد تا سردرد را با مقداری قهوه علاج کند. تا آخر روز باید یک داستان کوتاه و یک خلاصه برای تیم طراحی صحنه آماده می کرد. بالای سر دستگاه قهوه ساز ایستاده بود ، این پا و آن پا می کرد و به دنبال سوژه برای داستان جدیدش بود . مدام خودش را فحش می داد که چرا قول داستان کوتاه را به نشریه داده است ؛ اما کمی بعد به یاد اورد که در یکی دو سال اخیر هیچ وقت اوضاعش چندان بهتر از این نبوده است و اگر بخواهد در چنین شرایطی کار نکند باید کلا قید نوشتن را بزند؛ این کار برایش از هر چیزی سخت تر بود . نوشتن حداقل فکرش را مشغول می کرد و جلوی دیوانه شدنش را می گرفت . نوشتن زهری که توی سرش جمع می شد را بیرون می کشید و به جان کاغذ می ریخت.

با خودش گفت : باید هر طور شده دو سه خط بنویسم ، هنوز یکی دو قلپ از قهوه اش نخورده بود که صدایی چهار ستون بدنش را لرزاند. صدا صدای کارگردان جانگ بود . صدایی که او هرگز نمی توانست فراموش کند. با لبخندی ژکوند پشت سرش ایستاده بود و گفت: خیلی وقته ندیدمت ، ای یون ، زندان وانیلی ت کتاب قشنگی بود.

یئون سوک برنگشت و حتی جواب کارگردان را هم نداد ، به راهش ادامه داد و پشت لب تاپش نشست و شروع به نوشتن کرد تا خودش را پر مشغله نشان دهد ، اما فقط پشت سر هم می نوشت : خیلی وقته ندیدمت ، ای یون

مدیر برنامه هایش که در همان حوالی بود از راه رسید و نجاتش داد ، رو به سوک کرد و گفت: نمی خوام دخالت کنم ولی می دونی که برای تحویل داستان مجله ی گاسپر فقط تا فردا وقت داری نه؟

یئون سوک گفت: اونکه سی امه ، بذار اول اینو تموم کنم که تا پس فردا بیشتر براش وقت ندارم

اقای اوه گفت: امروز بیست و نهمه

یئون سوک ناباورانه به او زل زد و گفت: بیست نهم ژانویه؟

مدیر برنامه هایش جواب داد: اره دیگه ، چرا اینقدر تعجب کردی؟

سوک از جا پرید و سریعا با جنی تماس گرفت : الو ، الو جنی ، متاسفم که زودتر تماس نگرفتم ، امروز به پدرم سر زدی؟

جنی جواب داد: اره حواسم بود که امروز چه روزیه

سوک با نگرانی پرسید: حالش چطوره؟

جنی گفت: شکه نشو ، ولی ما الان بیمارستانیم

سوک با تعجب پرسید: بیمارستان؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جنی گفت: فکر کنم امسال از همه ی سال ها بدتره ، دیشب اونقدری الکل خورد که اوردوز کرد و مجبور شدیم ببریمش بیمارستان ، صبح وقتی چشمش رو باز کرد و دید توی بیمارستانه نزدیک بود دیوونه بشه دکترش اصرار داشت که باید حتما با تیمارستان تماس بگیریم و اونجا بستری ش کنیم.

سوک زیر لب گفت: خدای من

جنی جواب داد: از صبح داشتم باهاشون به خاطر همین بحث میکردم و قانع شون می کردم که مشکلش اونقدر حاد نیست و فقط از بیمارستان می ترسه، تنها شانسی که اوردیم این بود که چیزی از افسردگی ش نفهمیدن و تونستم بالاخره بیارمش خونه ، فکر کنم باید روانپزشکش رو عوض کنیم

سوک گفت: ممنون ، لطفا هرکاری از دستت برمیاد براش بکن ، اگه اوضاعش بدتر شد حتما باهام تماس بگیر، صورت حساب هزینه ها رم برام بفرست

مدیر برنامه های سوک از اینکه دید سوک تا این حد مضطرب با تلفن حرف می زند و با چنین تشویشی به سمتش می آید ترسید ، برای همین هیچ نپرسید . ولی وقتی دید سوک دوباره پشت لب تاپش نشسته و در حال تایپ است احساس خرسندی کرد .

سوک چند کلمه ای نوشت و پاک کرد ، دوباره و دوباره و دوباره ، صدای کارگردان توی سرش زنگ می زد و پشت سر هم می گفت : خیلی وقته ندیدمت ، خیلی وقته ندیدمت ، خیلی وقته ندیدمت و در پس زمینه صدای قطره قطره چکیدن سرمی کله اش را مثل پتک می کوبید و سردردش را غیرقابل تحمل میکرد ، چیزی در یک گوشه ی مغزش به کارگردان وقیح فحش می داد و چیز دیگری در جای دیگر به خود او ، که چرا جواب کارگردان را نداده و او را به فحش و فضیحت نکشیده است و چیز دیگری توی قلبش هنوز از کارگردان می ترسید ؛ شاید به همین خاطر بود که قلبش هر لحظه تنگ و تنگ تر می شد و شاید هم به خاطر این بود که احساس میکرد بی شرف ترین دختری ست که پدری در دنیا میتوانسته داشته باشد . اگر پدرش می مرد تا اخر عمر خودش را نمی بخشید. به ناگاه سرش را بلند کرد و به مدیر برنامه هایش گفت: برو پایین و برام یه فندک با یه بسته سیگار بگیر

مرد شکه و حیران به سوک نگاه کرد ، اول فکر کرد شاید مسئله ربطی به داستان داشته باشد و پرسید: برای چی می خوای؟

سوک گفت: می خوای داستان ها رو تحویل نشریه ها بدی یا نه؟

مدیر برنامه گفت: بازم ...

سوک جواب داد: نمی تونم تمرکز کنم ، خواهش می کنم

و کلماتش چنان میلرزید که مدیربرنامه اش اگر سیگاری بود حتما همان لحظه یک نخ سیگار آتش می زد و روی لب هایش می گذاشت ، چهره اش سفید شده بود ، چشم هایش داشت از حدقه بیرون می زد و گلویش سرخ سرخ بود انگار فریادی مدام درونش منفجر می شود. مدیر برنامه تا اولین سوپرمارکت را چهارنعل رفت و برگشت و یک فندک استیل زیبا با یک بسته سیگار را توی دستان سوک گذاشت ، سوک به انتهای راهرو رفت تا تا جایی که می تواند از عوامل دور باشد ، بعد رو به پنجره ی بزرگ ساختمان کرد ، و با طمانینه پوسته ی پلاستیکی سیگار را کند ، یک نخ سیگار را برداشت و جعبه را توی جیب کتش فرو کرد ، سیگار را اما نه با دو انگشت ، بلکه توی مشت گرفت و به شعله ی فندک نگاه کرد ، باید سیگار را با همان روالی که توی فیلم ها دیده بود روشن می کرد و کام اول را می گرفت و احتمالا بقیه اش به سختی کام اول نبود ، فندک را رو به شیشه ی پنجره گرفت سیگارش را روشن کرد و پکی به آن زد .سرفه اش گرفت و دهانش تلخ شد ، هر چه سرفه می کرد گلویش صاف نمی شد. کمی که ارام تر شد دوباره در فندک را باز کرد فندک صدای جیرینگی کرد و روشن شد. فندک را جلوی پنجره گرفت ، از دیدن شعله ای که روی شیشه می افتاد و ادم های کوچولوی توی خیابان را می سوزاند لذت می برد ، شعله را یک بار زیر کت مردی بسیار خوش پوش گرفت و برای چند ثانیه نگه داشت ، تا مرد حرکت کرد در فلزی فندک را با یک حرکت بست ... جیرینگ . بار دیگر زیر فندک را زیرکیف زنی شاغل گرفت و تصور کرد که این بار این یکی دارد جزغاله می شود ، صدای جیرینگ جیرینگ فندک فلزی که هر بار درش بسته می شد و دوباره باز می شد برایش حسابی گوش نواز بود . . تا اینکه صدای ترسناک دوم او را به خودش آورد.

- اومدی ما رو ببینی؟

به شیشه که عکس کمرنگ خودش در آن پیدا بود خیره شد و کوک را پشت سر خودش دید ، هرچند صدایش را به خوبی می شناخت و نیازی به دیدن تصویرش نداشت . با دیدن کوک هول شد و با دستپاچگی سعی کرد پیش از آن که کسی فندک عزیزش را ببیند آن را توی جیب کتش بیاندازد که فندک از دستش افتاد و کوک فندک را بین زمین و هوا گرفت.

سوک سعی کرد پیش از آنکه بقیه برسند فندک را از دست کوک بگیرد اما کوک بازی اش گرفته بود و فندک را نمی داد و یک ریز می خندید ، خنده هایش کفر سوک را در می آورد . با این حال می دانست هر چه بیشتر دنبال کوک بدود او بیشتر احساس می کند که به جای فندک توی دستش الماس دارد ، برای همین چند بار مسالمت آمیز گفت : اذیتم نکن، کوک ، پسش بده

و وقتی که دید سلاحش کارساز نیست با یک دست پیراهن کوک را گرفت و با دست دیگرش فندک را چنگ زد ، ولی کوک خسته از تمرین ، از سوک بی حوصله ، سریع تر بود و چیزی از دست سوک درست جلوی پای تهیونگ افتاد . کوک صحنه ای را که میدید باورش نمی شد ، تهیونگ خم شد و یک سیگار چروکیده و نیم سوز را ناباورانه از روی موزاییک های کف زمین برداشت که تیر خلاصی به روح خسته ی سوک بود . سوک دیگر رویش را نداشت که توی چشم بقیه نگاه کند ، پیش خودش گفت: چه خفتی! ، حتی بی حوصله تر از آن بود که به این فکر کند که آنها چه فکری درموردش میکنند. فقط زیر لب بدون اینکه به کوک نگاه کند با دلخوری تلخی که روی قلب کوک داغ زد گفت: هیچ وقت نمی دونی کی باید دست از اذیت کردنم برداری



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/YUIRI

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/JmkgW
کوکجئون جونگ کوکفن فیک بی تی اسفن فیکشن بی تی اسکیم تهیونگ
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید