elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 56 (29 ام ژانویه ی لعنتی)

زیر لب بدون اینکه به کوک نگاه کند با دلخوری تلخی که روی قلب کوک داغ زد گفت: هیچ وقت نمی دونی کی باید دست از اذیت کردنم برداری

ورفت توی بالکن سرد و پشت میز گرد چوبی روی یک صندلی نشست.

همیشه ادمی زاد فکر می کند اگر زندگی را به شوخی و بازی بگیرد واقعیت خود به خود رنگ می بازد و حسابی خوش می گذرد ، اما لوس بازی کوک برایش گران تمام شد و کلمه ی "هیچ وقت" که توی سرش تکرار میشد بدجوری روی دلش ناخن می کشید ، کوک بلاهایی بسیار بدتر از این به سر سوک اورده بود. به این فکر می کرد که یعنی هربار که سوک را اذیت می کرده و او به کارهایش میخندیده برایش همین قدر زجرآور بوده و او نمی دانسته است؟

آیا واقعا او هیچ وقت مراعات حال سوک را نکرده بود؟ تا به حال همه ی شوخی های با مزه ی کوک از نظر سوک اذیت حساب می شده اند؟

کوک داشت مطمئن میشد که هیچ وقت ادم با ملاحظه ای نبوده است و خودش را فحش میداد که چرا اصلا احساس کرده است که بین اینهمه دختر که توی دنیا هست حق دارد همین یکی را اذیت کند ؟چرا بین اینهمه دختر توی دنیا که دلش می خواهد ازشان فرار کند وقتی سوک را توی سالن دید عین احمق ها دوید سمتش و چرا بین اینهمه دختر که توی دنیا وجود دارد و ناراحتی یا خوشحالی شان اصلا مهم نیست ، باید این دختر_که ناراحتی اش بدجوری مهم است_ به خاطر یک فندک کم ارزش تا این حد از او ناراحت باشد؟

نامجون دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت: باید همین الان فندک رو بهش پس بدی و ازش عذرخواهی کنی وگرنه دیر میشه

کوک تمام طول راهرو را طی کرد تا به بالکن رسید ، از پشت در شیشه ای بالکن دید که سوک شقیقه اش را به دست راستش تکیه داده و دست چپش روی میز است ، نگاه ش انگار متوجه چیزی روی میز بود ، اما به چیزی ماورای میز خیره شده بود. برخلاف یک دقیقه ی قبل ، آرام بود و نشانی از کلافگی و عصبانیت چند دقیقه پیش در او نبود. گویا کسی حافظه اش را پاک کرده بود و او سعی می کرد به یاد بیاورد ، اما چیزی یادش نمی امد.

کوک در بالکن را باز کرد و چک کرد ببیند سوک نگاهش می کند یا نه ، سوک انگار اصلا متوجه امدن او نشده بود یا برعکس ، انتظار داشت که او را آنجا ببیند.

کوک چند مدل عذرخواهی را توی سرش مرور کرد ، وقتی یکی از هیونگ هایش از دستش عصبانی بود همیشه کمی کیوت بازی و لوس کردن جواب می داد و دلشان به رحم می آمد. ولی درمورد سوک نه غرورش اجازه می داد و نه فضا فضایی بود که بشود در آن لپ هایش را باد کند و چشم هایش را گرد و منتظر شود تا سوک بخندد.

رفت و صندلی روبه رویی را عقب کشید و نشست ، چند ثانیه ای با اضطراب با پایش ضرب گرفت و بعد فندک را آرام وسط میز گذاشت ، انگار که همین برای عذرخواهی کافی باشد ، اما وقتی دید سکوت سوک ادامه دارد و حتی حاضر نیست به او نگاه کند ، تصمیم گرفت واقعا عذرخواهی کند و گفت : معذرت می خوام سوک ، من هیچ وقت نمی خواستم اذیتت ...

سوک اما وسط حرفش پرید و شروع به حرف زدن کرد ، بیشتر شبیه این بود که دارد با خودش حرف می زند و هذیان می گوید با این حال کوک مطمئن بود که با او حرف می زند : هر چقدر فکر میکنم درست یادم نمیاد ... همینه که حرصمو در میاره ...نمی دونم چه مدت اونجا بودم ، چند روز؟! چند ماه؟! یه سال؟!.. هیچ وقت هم نتونستم از پدرم بپرسم ، همیشه برام سوال بود که با اون همه سر و صدا مادرم چجوری می خوابه ، چیک... چیک ... بیب... بیب ... بیب ... بیب، یه بار یه پرستاری اومد منو با خودش ببره ...

بغضی به صدای سوک دوید و کم کم یک لایه ی اشک چشم هایش را تار کرد: من ... من جیغ زدم و گریه کردم ، می ترسیدم وقتی من نیستم مادرم بمیره ...هه ...چرا باید یه بچه ی چهار ساله از چنین چیزی بترسه؟، مادرم دستشو اورد بالا ، نمیتونست حرکت کنه ولی دستشو خیلی اروووم اورد بالا و پرستار منو گذاشت زمین ، فکر نمی کنم اون پرستار قصد بدی داشت ... شاید فقط می خواست منو ببره بیرون تا بازی کنم ، یه بار بهم گفت: چرا هیچ حرفی نمی زنی؟ هیچ چیزی نیست که بخوای؟

گفتم: منتظرم ، گفت: منتظر چی؟، گفتم : تا مامان دوباره برام قصه بگه ، چیزی که منو اذیت میکنه اینه که یادم نمیاد ... قصه هایی که برام می گفت ... حتی صداشو خوب یادم نمیاد ، فرداش جلوی چشمم مرد ، چند تا انقباض و انبساط سریع و یه قطره اشک که از گوشه ی چشمش خیلی اروم سرازیر شد و قبل از اینکه بیوفته روی بالش ، مادرم مرده بود.

سوک لبخند زد و اشک از چشمش روی میز افتاد ، حالا دیگر کمی ارام تر شده بود ، گفت: امروز همون روزه ...

پاکت سیگار را از جیبش بیرون کشید و مقابل چشمانش گرفت و گفت: فکر میکردم کمک کنه ... ولی فقط باعث سرفه و خجالت شد.

و پاکت سیگار را گذاشت کنار فندک و به صورت کوک نگاهی کرد ، از دیدن اشک هایش که جاری شده بود هیچ شگفت زده نشد و گفت: میتونی اینا رو برام بندازی دور؟

کوک فندک و سیگار را برداشت و سرش را به علامت تایید تکان داد و اشک هایش را پاک کرد.



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/PRag3

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/r9cw7
بی تی اسفن فیک بی تی اسفن فیکشن بی تی اسکوکنامجون
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید