elmariachiii_bts·۳ سال پیشبولگاری و خون 89 (ملکه ی تاریکی)چرا هر چقدر می خوام تو رو از این جهنم نجات بدم هی بیشتر خودتو میاری می ندازی توش؟ کوک بی تفاوت گفت: وقتی نامجون گفت علاقه دارم خودمو شکنجه…
elmariachiii_bts·۳ سال پیشبولگاری و خون 81 (مایک)سوک به محض اینکه در را باز کرد برای لحظه ای خشکش زد. پسری در استانه ی در ، با موهایی تیره و چشمانی آبی ایستاده بود و یک دسته گل زیبا به دست
elmariachiii_bts·۳ سال پیشبولگاری و خون 58 (کوک می دونه خستگی چجوریه)باید یکم به خودت استراحت بدی - عجب ، نامجون که می گفت نزدیک بود خودتو تو کنسرتا به کشتن بدی. چه دفاعی داری از خودت بکنی؟ - دفاعی ندارم
elmariachiii_bts·۳ سال پیشبولگاری و خون 57 ( نامجون ، ناجی)رای همین وقتی دو سال پیش ازت خواستم متن سخنرانی انگلیسی م رو چک کنی هیچ جوابی ندادی؟ دیگه به این چیزا اهمیتی نمیدی نه؟ دوست ، خانواده؟
elmariachiii_bts·۳ سال پیشبولگاری و خون 56 (29 ام ژانویه ی لعنتی)می ترسیدم وقتی من نیستم مادرم بمیره ....چرا باید یه بچه ی چهار ساله از چنین چیزی بترسه؟
elmariachiii_bts·۳ سال پیشبولگاری و خون 54 (نمیاد؟)هر دو شون تو این مدت درگیر افسردگی بودن ... البته هرسه ...جیهوپ هم بود سوک که انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشت بی اختیار گفت : جیهوپ؟! و بلا…
elmariachiii_bts·۳ سال پیشبولگاری و خون 48 (کسی فیلم دوربین های مداربسته را دزدید)ووک فردا صبح دنبال فیلم دوربین های مداربسته رفت. سعی میکرد خودش را پیگیر کارها نشان بدهد و نقش یک حامی را بازی کند. معلوم نبود به خاطر عذاب…
elmariachiii_bts·۳ سال پیشبولگاری وخون(قسمت35)کوک ازشکنجه کردن خودش لذت میبرهسوک وسایلش را روی مبل پرت کرد و گفت: آه... دارم از خستگی میمیرمنامجون گفت: خسته نباشی اون کتابی که قرار بود برام بیاری رو اوردی؟سوک گفت: ار…
elmariachiii_bts·۳ سال پیشبولگاری و خون(قست 32)کانورس بلندنامجون خودش را جلو کشید و گفت: کاری نیست که ما نتونیم انجامش بدیم ، فقط یه موضوع بده ، هر چی که دلت می خواد.سوک مکث کوتاهی کرد و یاد کفشی…
elmariachiii_bts·۳ سال پیشبولگاری و خون(قسمت 31) زیبای خفتهسوک اما اصلا حوصله نداشت و خسته بود با این حال پرسید: چه قصه ای باید بگم؟تهیونگ گفت: دفعه ی قبلی سفید برفی بود این دفعه زیبای خفته رو بگوشو…