روز بعد نامجون که همه چیز را از کوک شنیده بود دوباره به سراغ سوک رفت. سوک در کافه ی طبقه ی همکف مشغول نوشیدن قهوه بود. نامجون بی هیچ حرفی مقابل سوک نشست. سوک فنجان قهوه را به طرف نامجون گرفت و تعارف زد ولی او سرش را به علامت منفی تکان داد. مدتی گذشت تا سوک متوجه نگاه خیره ی نامجون بشود. دست از نوشیدن قهوه کشید و چشمانش را تنگ کرد تا شاید منظور نامجون را بفهمد.
نامجون گفت: متاسفم
سوک لبخندی زد و جواب داد: برای چی متاسفی؟
چهره ی نامجون اما همچنان جدی بود: متاسفم که فقط از مشکلات خودمون گفتم و ازت نپرسیدم اوضاعت چطور بوده...
سوک خندید و گفت: مهم نیست... چیزی که الان باید نگرانش باشی اینه که یه نفر از ما دو تا سر یه میز عکس بگیره
نامجون هنوز به صورت سوک خیره مانده بود: یئون سوک
- بله
- تو این مدت اوضاعت چطور بوده؟
- سه تا پروژه ی بزرگ ، چند تا جایزه ی فیلم نامه نویسی ، یه خونه هم خریدم ، تو محله ی ...
- یئون سوک
- بله...
- اوضاعت چطور بوده؟
- ...
- سوکی ...
چشمان سوک در لایه ای از اشک گم شدند و نامجون را تار و تار تر دیدند ... آنقدر که سرش را پایین انداخت و دو قطره اشک از چشمانش درست روی پاهایش چکید... نامجون دست سوک را به آرامی گرفت. سوک اما دستش را از دست نامجون بیرون کشید و همان طور که بینی اش را بالا می کشید ، اشک هایش را با دست کنار زد ، لبخند تلخی روی لبش نقش بست و زیر لب گفت: من چم شده ...
نامجون از توی جیبش دستمالی دراورد و به سوک داد.
سوک به پشتی صندلی اش تکیه داد، دستمال نامجون را توی مشت فشرد ، دست دیگرش را روی لبه ی صندلی گذاشت ، پای راستش را روی پای دیگرش انداخت و کمی به جای دو قطره اشکی که روی شلوار سورمه ای رنگش مانده بود خیره ماند ، بعد سرش را بالا آورد و گفت: من تو این مدت به چیزای زیادی فکر کردم ... به چیزایی خیلی بدتر از سیگار کشیدن اما جرئت انجام دادنشون رو نداشتم ... به مواد ... به خودکشی ... این آدمیه که بهش تبدیل شدم ... ممکنه وقتی از بیرون منو ببینی بگی این یئون سوک خودمونه ... ولی این طور نیست ... درون من چنین هیولایی زندگی میکنه ، با این حال مجبورم به لبخند زدن ادامه بدم ... کتابامو برای مردم امضا کنم ، سخت هم نیست اونا همینا رو ازم میخوان ، تا وقتی که تو هم همینا رو بخوای همیشه می تونیم با هم حرف بزنیم ، اما به این موجودی که درون منه نزدیک نشو ، چون دیگه حتی خودمم نمی تونم کنترلش کنم
یئون سوک با دستمال چشمانش را خشک کرد ، دوباره بینی اش را بالاکشید و با صدایی که تو دماغی شده بود ادامه داد: این روزا حتی دیدن مادربزرگمم نمی رم ، قول داده بودم وقتی خونه گرفتم زود به زود بهش سر بزنم ولی نمی تونم برم ببینمش
- یعنی اینقدر سرت شلوغه؟
- به خاطر وقت نداشتن نیست
- پس همچین ادم سنگدلی شدی آره؟
- آره
- برای همین وقتی دو سال پیش ازت خواستم متن سخنرانی انگلیسی م رو چک کنی هیچ جوابی ندادی؟ دیگه به این چیزا اهمیتی نمیدی نه؟ دوست ، خانواده؟
- نه
- میدونی چقدر اون مراسم مهم بود؟
- مراسمی که سخنرانش تو باشی چقدر قراره مهم باشه مگه؟
سوک خندید. نامجون هم لبخند زد و گفت: به لطف تو چند تا سوتی فاجعه تو متن اون سخنرانی دادم
سوک هیجان زده گفت: می دونستم ، کلمه ی Asian و success ، همینا رو غلط خوندی مگه نه؟... مطمئنم همینا بوده
- ای یئون سوک
- باز چیه
- اگه نخوندیش از کجا میدونی از چه کلماتی استفاده کردم؟
سوک جا خورد ، انتظار چنین چیزی را نداشت ولی خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: خب ، شاید یه بار از سر کنجکاوی خونده باشمش
و بلند شد تا برود اما نامجون دوباره دستش را گرفت و گفت : تو با دقت خوندیش اما غلط گیری ش نکردی چون می دونستی که هیچ اشتباهی نداره ، دست به خودکشی نزدی چون میدونی که زندگی کردن شجاعت بیشتری می خواد ، سمت مواد نرفتی چون میدونی که مشکلی رو حل نمی کنه ، تو ادمی نیستی که کاری رو بی دلیل انجام بده ، الانم نمی دونم چرا از ما دوری میکنی ازت هم نمی خوام که بهمون بگی ، ولی خیال نکن شرایطی که توش هستی عادیه فقط به خاطر اینه که زیادی تنهایی کشیدی ؛ اونقدری که فراموش کردی داشتن دوست و خانواده چقدر مهمه
- اشتباه می کنی ... حتی اگه غلط داشت هم جواب پیامتو نمی دادم
سوک دستش را به آرامی از توی دست نامجون بیرون کشید و به طبقه ی بالا رفت. بلافاصله لب تاپش را از مدیر برنامه اش تحویل گرفت و سعی کرد خودش را مشغول کند اما نمی توانست ، دستمالی که نامجون داده بود هنوز توی دستش بود و لب تاپ را از پشت پرده ی اشک می دید. تهیونگ بی هیچ حرفی امد و رو به رویش نشست ، قصد نداشت هیچ حرفی بزند . بیشتر منتظر بود تا سوک متوجه حضورش بشود و خودش سر صحبت را باز کند. آن طرف تر جیمین و نامجون در حال صحبت بودند و مکالمه ، بسیار سری می نمود. تهیونگ همان طور که حواسش پرت دور و بر بود گه گداری از گوشه ی چشم نگاهی به سوک می انداخت وقتی اشک را توی چشم سوک دید خودش هم بغضش گرفت ،اشک از چشمان سوک سرازیر شد او هم نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد ، هر دو مثل بچه های کوچک گریه می کردند و صدای گریه ی شان بلند شده بود ، آن قدر که جیمین و نامجون به خنده افتادند و بقیه همان طور که خنده ی شان گرفته بود از وضعیت متعجب شده بودند. سوک همان طور که با دستمال دماغش را می گرفت بین گریه خنده اش گرفت و همان طور که آب دهانش کش آمده بود رو به تهیونگ گفت: تو دیگه چرا گریه می کنی؟
تهیونگ که از شدت گریه نفس کم می آورد و کلماتش بریده بریده شده بودند گفت: ن ... می..دو..نم
جیهوپ ، تنها فرد غائب، از راه رسید و نه تنها به این صحنه نخندید ، بلکه جلو رفت و هر دویشان را در آغوش گرفت ، اول سوک و بعد تهیونگ را . دست اخر هم همانجا کنار تهیونگ نشست تا تهیونگ با خیال راحت به گریه و زاری کردن در آغوشش ادامه دهد . جیهوپ همانطور که به سوک لبخند می زد با صدایی آرام دائما می گفت که همه چیز درست می شود . جیمین که همه چیز را از نامجون شنیده بود در حالی که حتی سعی نمی کرد جلوی خنده اش را بگیرد جلو رفت و سوک را در آغوش گرفت. چند بار موهای بلند سوک را کنار زد تا صورتش را ببیند و وقتی دید هنوز گریه می کند دوباره در اغوشش گرفت تا ارام شود. آن روز قبل از اینکه فرصت کنند حرفی بزنند مجبور شدند سر تمرینشان برگردند و سوک هم به کارهای عقب مانده اش.
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: