صبح زود بود و کوک زودتر از بقیه پا به ساختمان گذاشته بود تا فرصت بیشتری برای تمرین داشته باشد. فکر می کرد به جز خودش کس دیگری توی ساختمان نیست اما وقتی از اسانسور بیرون امد چراغ های سالن روشن بود و صدای تایپ کردن می آمد. کوک سلام کرد اما یئون سوک بی حواس در حالیکه سرش را کمی به سمت کوک چرخانده بود اما چشمان خسته اش هنوز به لب تاپ بود گفت : آ ، سلام !
کوک توی اتاق تمرین در حال کشتن خودش با زدن دمبل و دویدن روی تردمیل بود درحالی که سوک ان بیرون روی زمین یک حوله زیر خودش پهن کرده بود ، دو تا کوسن را کنار هم روی حوله چیده و چهارزانو در حال تایپ کردن بود.
کوک بیشتر از نیم ساعت در اتاق تمرین دوام نیاورد ، با حوله ای عرق سر و صورتش را خشک کرد و از اتاق بیرون امد و بالاتر از سوک روی مبل نشست.
- از کی اینجایی؟
- از دیشب
- چرا روی مبل نمی شینی؟
- نشسته بودم ، ولی مدام مجبورم قوز کنم و بنویسم ، میزش کوتاهه ، نپرس چرا پشت میز کار نمی شینم ، هیچ جواب به درد بخوری ندارم که بهت بدم
- باید یکم به خودت استراحت بدی
- عجب ، نامجون که می گفت نزدیک بود خودتو تو کنسرتا به کشتن بدی. چه دفاعی داری از خودت بکنی؟
- دفاعی ندارم
- اگه الان ننویسمش دیگه هیچ وقت نمی تونم بنویسمش .
- می خوای من برات تایپ کنم؟
- تایپ ده انگشتی ت خوبه؟
کوک اندکی مکث کرد و بعد در حالی که بینی اش را چین داده بود و لبخند میزد گفت: راستش .... نه .... سرعت تایپم واقعا افتضاحه
- پس بالاخره یه چیزی پیدا شد که تو توش خوب نباشی
سوک خودش را سر داد زیر میز و گردنش را به برآمدگی مبل تکیه داد و چشمانش را بست. حالا کوک میتوانست به وضوح صورتش را ببیند.
- من میتونم با چشم بسته هم تایپ کنم ، فقط میشه یکم میز رو بکشی جلو؟
کوک به چشمان بسته ی یئون سوک که از درد به هم فشرده میشد و موهای به هم ریخته اش که صورتش را هاشور زده بود خیره ماند . سوک چشمانش را باز کرد و گفت: نمیکشی؟
و دستانش را که به لبتاپ نمی رسید و روی هوا مانده بود تکان داد. کوک میز را نزدیک تر کشید. چهره ی سوک ارام بود ، انگار در حال دیدن خوابی عمیق است و دست هایش انگار از او دستور نمی گرفتند و در حال نوشتن داستان هایی بودند که به او الهام می شود.
کوک یکی از جملات را خواند و گفت: واو ، با چشم بسته هم بی غلط می نویسی
سوک لبخندی زد و به نوشتن ادامه داد. اما لبخندش خیلی زود به گریه بدل شد. اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد و درست کنار پای کوک روی مبل چکید.
- داری گریه می کنی؟
سوک چیزی نگفت. دستانش دیگر کلمه ای نمی نوشتند ، انگار خوابیده بود.
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: