سوک یخ کرد، رو به نامجون کرد و گفت: تیم حفاظت تا فردا نمیاد
ناگهان برگشت و به هوسوک گفت:هوپی بیا اینجا، ته این خیابون دست راست یه پاسگاه پلیسه، زیاد باید بری، حدود نیم ساعت راهه، یه پاسگاه قدیمی و کوچیکه ، برو درخواست کمک بده. من راه جنگل رو تا حدی بلدم، سعی میکنم قبل تاریک شدن هوا پیداش کنم.
نامجون پرسید: چرا با ماشین نره؟
سوک جواب داد: تا این همه راه رو پیاده برگرده ماشین رو برداره بیاد نیم ساعت گذشته. اینجا که تاکسی پیدا نمیشه.
جیهوپ رفت و سوک به سمت جنگل به راه افتاد. نامجون گفت: تو کجا؟ صبر کن تا پلیسا برسن
- تا اونا برسن خیلی طول می کشه ، حتی اگه بیان هم اونقدر نیرو ندارن که کل جنگل رو پوشش بدن، فوقش دو تا افسر و یه سگ بفرستن
نامجون گفت: با این حال اگه اتفاقی بیوفته با هم باشیم بهتره
سوک گفت: نگران من نباشین، پیداش میکنم و برمی گردم ، احتمالا زیاد دور نشده ، بالاخره اونم آدمه ، عقل داره ، میدونه که نباید زیاد تو عمق جنگل بره
شوگا گفت: نداره، عقل نداره، ما هم باهات میایم
همه با هم در جنگل شروع به پیش روی کردند. سوک گفت: اگه گوشی هاتون همراه تونه یه اهنگ رو همزمان پلی کنید و صداشو تا ته زیاد کنید، شاید تهیونگ بشنوه و از طریق اهنگ پیدامون کنه
شوگا گفت: اهنگ منو نذارید.
سوکی گفت: شوگا من جدی ام
شوگا گفت: منم همین طور
چیزی نگذشت که باران وحشتناکی شروع به باریدن کرد. سوک گفت: عالی شد. هوا هم داره تاریک میشه. بعد انگار چیزی یادش امده باشد پرسید: گوشی هاتون ضد ابه؟
شوگا جواب داد: اره
- مطمئنین؟
- قبلا مطمئن شدیم
جیمین خندید و به شوگا گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم واسه اینکه گوشی مو انداختی تو استخر ازت تشکر کنم
کمی که جلوتر رفتند به جایی رسیدند که رو به رویشان تپه ای بلند بود و سمت چپشان دره ای نسبتا عمیق.
سوک نگاهی به نامجون کرد و گفت: ممکنه پایین افتاده باشه؟
نامجون هیچ حدسی نزد، جرئتش را نداشت. چراغ قوه ی موبایلش را روشن کرد و نور را به داخل دره انداخت اما چیزی ندید . چند بار تهیونگ را صدا زدند اما کسی جواب نداد نامجون گفت: هوا تاریک شد. باید برگردیم. نیروهای پلیس باید تا حالا جست و جو رو شروع کرده باشن.
سوک گفت: بذار فقط بالای این تپه رو بگردیم و بعد برگردیم
نامجون گفت: شیبش خیلی زیاده ، اونجا نرفته
جین گفت: من حس خوبی ندارم، مگه نگفتن خرس داره؟
سوک گفت: من تنها میرم، فقط چند لحظه منتظر باشید
شوگا گفت: سوکی چته؟ اگه اتفاقی برات بیوفته چی؟
سوک درحالی که صدایش میلرزید گفت: خواهش میکنم... رفته بود برای من موچی و نسکافه بخره... اگه طوری ش بشه تا ابد خودمو نمی بخشم
کوک گفت: من میرم یه نگاهی بکنم
و از تپه که حسابی خیس و سر شده بود به زحمت بالا رفت. سوک دست سالمش را دراز کرد و گفت: یکی رو نیاز داری که راهو نشونت بده
در بالا رفتن از تپه بانداژ سوک حسابی کثیف شد. گرسنه بود و تمام بدنش خیس خیس، هوا کم کم سرد و غیرقابل تحمل میشد و سوک لباس نازکی به تن داشت. با این حال همین طور در جنگل به پیش روی ادامه می دادند و تهیونگ را صدا میزدند. قدم های سوک مدام سنگین و سنگین تر می شد. بدنش تب دار بود ، زخم دستش چرک کرده بود؛ احساس ضعف می کرد و داشت یخ می زد. اما نمی توانست بگذارد که تهیونگ شب را در جنگلی بگذراند که پر از حیوانات وحشی ست. پیاده روی در سربالایی تپه بعد از نیم ساعت حسابی امانشان را بریده بود. باران زمین را سر کرده بود و مدام زمین شان میزد. سوک متوجه شد که دیگر نمی تواند راه برود. روی زمین نشست و سرش را به درختی تکیه داد و با صدایی که انگار از ته چاه می امد گفت: تهیونگ خواهش میکنم
کوک سوک را که پشت سرش به زمین افتاده بود ندید. مدام با صدایش که دیگر دورگه شده بود داد میزد: تهیونگ کجاییی؟
سوک ناگهان در تاریکی دو تا چشم درخشان دید که برق می زدند. به نظر نمی رسید که خرس باشد، بیشتر به گرگ می مانست. سوک به سختی از جایش بلند شد و خودش را به کوک رساند و گفت: وایسا... وای ... سا
چیزی را که میدید به کوک نشان داد و گفت:چیزی که من میبینم تو هم میبینی؟
رنگ کوک پرید، سوک را پشت سر خودش هل داد ، به ارامی تکه چوبی از زمین برداشت. حیوان به طرف کوک حمله برد ، نزدیک بود با ضربه ی کوک به طرفی پرت شود که به موقع پارس کرد و کوک چوب را انداخت و خنده کنان گفت: یونتان! تهیونگ کجاست؟
تهیونگ که دنبال یونتان امده بود کم کم از لا به لای درخت پدیدار شد ، یک پایش میلنگید و هنوز پلاستیک موچی و نسکافه را سفت توی مشتش فشار می داد.کوک دوید و تهیونگ را دراغوش گرفت. سوک به درختی تکیه داد و بی رمق و با چشمانی بسته گفت: خداروشکر خداروشکر خداروشکر
تهیونگ حسابی شرمنده بود. سوک جلو افتاد و راه برگشت را نشان داد. دستش را به درختان دور و بر می گرفت و راه می رفت. جین و بقیه حسابی از دیدنشان ذوق زده شدند. سوک با چشمانی تار مسیر برگشت را پیدا می کرد و جلو می رفت. همین که به خروجی جنگل رسیدند ، هوپی را دیدند که به یکی از افسر ها التماس میکند دنبال تهیونگ بگردد. سوک که پایش را از جنگل گذاشت بیرون روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد.
افسر حتی با نگاه کردن به سیاهی جنگل ترس به جانش می افتاد ، دوتا از همکارانش دوساعتی بود به جنگل رفته و باز نگشته بودند افسر با دیدن بچه ها بلافاصله جلو دوید و گفت: کار خیلی خطرناکی کردین شانس اوردین که بارون گرفت و بوی بدنتون رو از بین برد و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرتون بیاد. ممکن بود خوراک حیوون های وحشی بشین. میدونین دسته جمعی تو جنگل رفتن چقدر از تنهایی رفتن خطرناک تره؟ واقعا شانس اوردین.
شوگا گفت: شانس، سوک بود که جلو افتاد و تهیونگ رو پیدا کرد ، واقعا با سگت منتظر وایسادی که بارون بند بیاد؟
افسر گفت: سگ توی بارون بلااستفاده س
یونگی گفت: تو هم همین طور
جیهوپ و بقیه هر چه تلاش کردند موفق نشدند سوک را بیدار کنند. پاهای کوک توی سربالایی تمام توانشان را از دست داده بودند برای همین جیمین سوک را روی پشتش سوار کرد و تا بیمارستان دوید.
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: