ویرگول
ورودثبت نام
elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۱۵ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 81 (مایک)

مادربزرگ برای زایمان خاله ی سوک تا بوسان رفته بود و قرار نبود تا دو هفته ی دیگر برگردد ، سوک این روزها تا دیروقت سر فیلم برداری بود و دیر به خانه می امد ، گاهی نیمه های شب ، گاهی هم دیرتر.

ساعت حدود چهار عصر بود و برعکس بقیه ی روز ها به خاطر اینکه تولد ادم سالی یک بار اتفاق می افتد تصمیم گرفته بود زود برود خانه و با تهیه کننده همه چیز را هماهنگ کرده بود ، با این حال از نظر آن مرد خرفت و عبوس لابد هشت شب "زود" به حساب می آمد. این بود که مجبور بود روز تولد سه چهار ساعت کار کمتر به خودش هدیه بدهد.

ووک زیاد دیالوگ هایش را فراموش می کرد و قیافه ی بامزه اش بعد از فراموش کردن دیالوگ ها همه را به خنده می انداخت اما از نظر سوک که مجبور می شد به خاطر چنین چیزهایی دیر به خانه برود اصلا هم خنده دار نبود . وقتی سئون هی زنگ زد دیگر سوک رد داده بود و کم کم داشت توی دلش ووک را فحش میداد.

- بیا کلید رو ازم بگیر و برو خونه استراحت کن ، منم چند ساعت دیگه میام

سئون هی از سرکار برگشته بود و قرار بود شب را پیش سوک بماند تا توی خانه احساس تنهایی نکند. حداقل این چیزی بود که سوک فکر میکرد ، اما واقعیت چیز دیگری بود . واقعیت این بود که ران را با حداکثر سرعتی که می توانستند تمام کرده بودند و از شب قبل تعداد زیادی بادکنک و فشفشه و حتی کیک سفارش داده بودند و همگی پایین در توی ماشین منتظر بودند تا سئون هی کلید را بگیرد و عملیات جشن تولد و پارتی را ادغام کرده و کلید بزنند.

سوک بی خبر ، سرکار برای خودش می چرخید و اینستاگرامش را چک می کرد و خبر نداشت توی خانه اش هفت بمب ساعتی درحال ترکیدن اند و سئون هی تا به حال از دستشان هفت هشت باری ارزوی مرگ کرده و اگر به جای او یک گربه ی واقعی بود با وجود نه تا جان تا به حال هزار بار مرده بود.

وقتی سوک خسته و اویزان به خانه رسید حقیقتا سورپرایز شد . اما سورپرایز اصلی آن شب که همه را در بهت فرو برد بود حدود ساعت ده شب زنگ در را فشرد و سوک را که تازه دوش گرفته و به دست سئون هی شکل عروسک ها شده بود جلوی در کشاند. سوک به محض اینکه در را باز کرد برای لحظه ای خشکش زد. پسری در استانه ی در ، با موهایی تیره و چشمانی آبی ایستاده بود و یک دسته گل زیبا به دست داشت.

- سلام لاکی سوک ، تولدت مبارک

سوک بی هیچ تعللی مایک را درآغوش گرفت. اتفاقی که بیشتر از همه حرص کوک را دراورد. سوک مدام دست مایک را می کشید و دسته گلی که از او گرفته بود را بو می کرد. تا اینکه انگار ناگهانی یادش امده باشد کلی ادم اینجا کار و زندگی شان را ول کرده اند تا برای او تولد بگیرند ، تصمیم گرفت این جمعیت ناچیز را به مایک عزیزش معرفی کند. طبق رسم و رسومات اول توضیح داد که مادربزرگ هایشان خواهر هستند و طبق این تفاسیر مایک یکجورهایی پسرخاله اش به حساب می اید و بعد در حالی که دنبال کلمه ی مناسب می گشت رو به مایک کرد و گفت: اینا دوستامن ، این سئون هیه ... بله... سه ... اون ... هی و اینها ...

شوگا به دادش رسید و گفت :بی تی اس رو می شناسی؟

مایک یک چیزهایی شنیده بود و از این دیدار ابراز خوش وقتی کرد و بقیه هم مجبور شدند همین کار را بکنند. سوک سوال های زیادی داشت ، از اینکه او را چجوری پیدا کرده است؟ که معلوم شد ادرس را از خدمتکار پدرش گرفته ، و همین طور اینکه اوضاع پدرش چطور است؟ و اینکه ایا مایک به تازگی به او سر زده است یا خیر؟ که از جواب های مایک حسابی شگفت زده شد.

- من وقتی رفتم که بهش سر بزنم روی میز کارش زندان وانیلی رو دیدم

- پدرم کتابای منو میخونه؟؟؟

- اره ، جنی میگه بعد از اینکه رفتی اولش خیلی حالش بد شد ، ولی به مرور خیلی بهتر شده

کوک مدام از نامجون می خواست حرف هایی که سوک و مایک میزنند را برایش ترجمه کند و این کارش نامجون را کلافه می کرد.

سوک بعد از خوردن کیک از جا بلند شد تا توی جمع کردن بشقاب ها به سئون هی کمک کند. که دید کاغذ زرد رنگی کنار کت کوک روی زمین افتاده . خم شد و به خیال اینکه اشغال برداشته است ان را توی بشقاب انداخت. اما دستش خیس بود و وقتی به کاغذ خورد نوشته ای که در طرف دیگر کاغذ نوشته شده بود از پشت آن قابل دیدن شد.

سوک فکر کرد شاید یکی از دست نویس های خودش باشد. پس کاغذ را باز کرد و از دیدن چیز هایی که روی آن نوشته شده بود حسابی خنده اش گرفت. کوک سعی کرده بود از او بخواهد که برای کنسرت بعدی با او سر قرار بیاید. سوک حتی متوجه شد که بعضی از عبارت ها با دستخط جین نوشته شده اند.

کوک در خط اول نوشته بود سوک من ارزو دارم که فقط یه بار باهات برم سر قرار ، نمی خوای ارزومو براورده کنی؟ و این عبارت را با دستپاچگی خط زده بود و پایین تر نوشته بود. سوک واقعا دلت نمی خواد که یه شب توی شهر قدم بزنیم و ستاره ها رو تماشا کنیم؟ کمی که دقت کرد فهمید حتی این یکی هم دستخط تهیونگ است . توی خط بعدی عبارتی که دستخط جین بود خودنمایی می کرد: بیا بعد کنسرتی که توی سئول داریم بریم سر قرار ، اون شب جایگاه تماشاگرا تاریکه ولی برای من تو می درخشی ، و فلش زده بود که( اگه قبول کرد باید اینو بگی)

سوک انقدر خندید که اشک از چشم هایش سرازیر شد. مایک که از خط کره ای سر درنمی اورد کنارش رفت و گفت: به چی می خندی؟

سوک جواب داد: هیچی

مایک گفت: سوک ، من این همه راه تا کره اومدم تا یه چیزی رو بهت بگم ، از نظر من تو خیلی خوشگلی و ...

سوک گفت: مایک ... مایک ... وایسا ... من فکر میکنم می دونم چی می خوای بگی ، ما تو بچگی روزای خیلی خوبی با هم داشتیم و من به خاطرشون واقعا ازت ممنونم ولی پسری که تمام شب زبونش رو توی دهنش می چرخونه و از دیدن ما دو تا حرص میخوره دوست پسرمه ، پس متاسفم.

وقتی سوک سر میز برگشت نامجون گفت: سوک ، تو هیچ وقت به خونه ی جدید نرفتی مگه نه؟

سوک گفت: چرا رفتم. ولی تصمیم گرفتم بفروشمش و برگردم پیش مادربزرگم ، اینجا با اینکه خیلی کوچیکتره ، خیلی توش راحت ترم.

سوک همه ی کادو های گران قیمتش را باز کرد بی انکه از پشت پرده ی همه ی اینها خبر داشته باشد. تهیونگ دویست مدل پیراهن دخترانه و کفش پاشنه بلند را بررسی کرده بود تا چیز مناسبی برای تولد سوک پیدا کند و دست اخر یک پیراهن آبی شاین و یک جفت کفش بلوری خرید چون به نظرش سوک با انها شبیه سیندرلا می شد.

جین برایش یک کیف بلوری خریده بود تا با کفش تهیونگ ست باشد، شوگا برایش گردنبند خریده بود و کوک یک دستبند زیبا سفارش داد ست همان گردنبندی که سوک برایش خریده بود. هوپی با اینکه ووکالیست نبود ماه ها تمرین کرده بود تا برای سوک که میانه ی خوبی با رپ نداشت در روز تولدش یک آهنگ ملایم بخواند و چند گلسر زیبا برایش هدیه گرفته بود. نامجون می خواست ادوکلن بخرد که به اصرار کوک یکی را که عطر وانیل میداد انتخاب کرد و تشر زد که: اگه سوک خوشش نیاد بهش می گم سلیقه ی تو بوده.

مایک برای سوک یک تیشرت مارک خریده بود و سئون هی یک پالتوی نرم از خز خرگوش.

همه به اهنگ قشنگی که جیهوپ خواند گوش دادند و از کیک و پیتزایی که برای شام سفارش داده بودند حسابی لذت بردند ، ساعت نزدیک دوی نصف شب بود که سوک رو کرد به بچه ها و گفت: شما نمی خواین برین خونه هاتون؟

جیمین سرش را به علامت منفی تکان داد، سپس به مایک اشاره کرد و گفت: نه قبل از اون

مایک پرسید: چی میگن؟

که سوک گفت: جیمین میگه کادوی تو از همه قشنگ تره

بعد رو کرد به جیمین و گفت: نمی تونم که نوه ی خاله ی بابامو که این همه راه از انگلیس اومده بفرستم بره هتل ، اون امشب اینجا می مونه

جیهوپ که اخم کرده بود و قیافه ای بسیار جدی داشت، سری به تایید تکان داد و گفت: ما هم همینطور.

کوک جلو رفت و از پشت جیهوپ را بغل کرد و هر دو خندیدند.

سوک گفت: این خونه حتی به تعداد کافی مبل نداره ، کجا می خواید بخوابید؟

تهیونگ که مسواکش را هم اورده بود ، خمیر گذاشت و گفت: همین جا رو زمین.

سوک گفت: بذار برم کمد رو بگردم ببینم چند تا رخت خواب داریم.

توی اتاق خودش فقط یک تخت بود و توی هال یک کاناپه ی سه نفره. به خاطر خاله سویون و شوهر و بچه هایش شش دست رخت خواب داشتند و یکی هم برای مادربزرگش. باز هم یک رخت خواب کم بود. توی دلش گفت: جهنم خودم رو زمین می خوابم. تا برود و رخت خواب ها را بیاورد ، بچه ها مبل ها را کنار کشیده و جا برای خواب باز کرده بودند.

گفت: خب ، مایک تو عمرش رو زمین نخوابیده مثل ما ها عادت نداره ، بفرستیدش اتاق من و تخت رو به اون بدید. اون اتاق دو نفر دیگه هم جا میشن ، خواهشا نامجون تو برو اونجا که زبونش رو می فهمی ، یکی دیگه تونم بره

هیچ کس حاضر نبود با مایک توی یک اتاق بخوابد تا اینکه سوک گفت: منو سئون هی اتاق رو به رویی می خوابیم.

کوک سریع دستش را بلند کرد و گفت: من پیش نامجون می خوابم.

- خیله خب ... این اتاق پایینی هم سه نفر جا داره ، پذیرایی هم که چهار پنج نفر جا میشن ، ببینید کجا دوست دارید بخوابید. همونجا رخت خواب بندازید.

کوک با اینکه از مایک خوشش نمی امد همراه مایک و نامجون رفت طبقه ی بالا. شوگا کاناپه را انتخاب کرد. جیمین و تهیونگ و جیهوپ و جین هم کنارش روی زمین خوابیدند. هیچ کس توی اتاق کناری نرفت. همه می خواستند چهارچشمی حواسشان به مایک باشد.

سئون هی گفت: اتاق درندشتیه ، راحت هفت نفر توش جا میشن.

سوک جواب داد: اره ، اتاق مهمونه

و بالش و پتو و تشک را به سئون هی داد.

- پس خودت چی؟

- من یه حوله می ذارم زیر سرم و می خوابم ، نگران من نباش

- نه نه ، بیا تشک رو اینوری بندازیم ، حوله بذاریم زیر سر جفتمون و پتو رم مشترک استفاده کنیم

- تو چرا حوله بذاری زیر سرت؟ تو که بالش داری

- دلم نمیاد تو تنها رو حوله بخوابی

سئون هی و سوک همدیگر را بغل کردند و تا صبح خوابیدند.

توی اتاق بغلی مایک از نامجون پرسید: کوک و سوک چه مدتیه که با هم رابطه دارن؟

و نامجون حسابی شکه شد و گفت: کی بهت همچین چیزی گفته؟

مایک جواب داد: سوک ... منظورت اینه که دروغ گفته؟

نامجون نگاهی به کوک که بال بال میزد تا همه چیز را برایش ترجمه کند انداخت و گفت: سوک بهش گفته تو دوست پسرشی

کوک خندید و سعی کرد توی رخت خوابش دراز بکشد. نامجون همان طور بهت زده به سقف خیره شده بود.

مایک گفت: چیشده؟

نامجون گفت: راستش من با اینکه با جفتشون دوست صمیمی ام ولی خبر نداشتم ، به من نگفته بودن

کوک از ذوق توی رخت خوابش می لولید. نامجون نیشگونش گرفت و گفت: دهن منو سرویس کردی انقدر گفتی این دو تا رو بپا ام ، بفرما

صبح روز بعد سوک تصمیم گرفت مایک را توی سئول بگرداند و جاهای قشنگ سئول را نشانش بدهد که کوک گفت: منم میام

سوک رو کرد به کوک و گفت: کوک .... باورم نمیشه...واقعا می خوای ادای بچه های فامیل رو دربیاری؟

کوک گفت: اوهوم

سوک رفت توی اتاقش که سئون هی حاضرش کند. سئون هی وقتی کارش با سوک تمام شد به کوک گفت: تو هم بیا

کوک متعجب گفت: من؟

سئون هی جواب داد: اره ، می خوای زشت بری بیرون؟

تهیونگ جلو آمد و درحالی که می خندید گفت: نونا ... این قیافه چیزی نیست که بتونی بهش بگی زشت

سئون هی گفت: من نظر سوک رو گفتم ... از نظر سوک کوک خوشگل نیست

سوک که از توی اتاق حرف هایشان را می شنید بیرون دوید و گفت: نه ... نه .. اصلا این طور نیست

کوک اشاره زد که : بیا اینور بیا اینور کارت دارم

سوک گفت: قضیه مال سه سال پیشه، اون موقع سئون هی می گفت کوک جذابه ، اون موقع خب واقعا کیوت بودی بیشتر ...

سوک از نگاه کوک خنده اش گرفت و دیگر نتوانست به حرف زدن ادامه بدهد.

سئون هی از دعوایی که به راه انداخته بود راضی به نظر می رسید و حسابی سرگرم شده بود. رو کرد به کوک و گفت: موهاتم نمی خوای درست کنی؟

کوک گفت: چرا ...

سوک گفت: قیافه شم عوض کن که بیرون میریم کسی نشناستش ... دردسر میشه

حدود نیم ساعت بعد در مقابل نگاه های بهت زده ی مایک که از یک ساعت پیش حاضر بود ، همگی آماده شدند تا بیرون بروند.

سوک سوییچ ماشینش را به کوک داد و خودش جلو نشست. کوک گفت: کجا بریم؟

سوک گفت: کاخ گیونگ بونگ

وقتی به کاخ رسیدند ، سوک گفت: باید هانبوک اجاره کنیم

کوک گفت: تو اینو میدونستی؟

سوک جواب داد: اره قانونش همینه مگه خبر نداشتی؟

کوک گفت: نه کاخ چانگ دوک که اینطوری نبود.

سوک جلدی داخل پرید تا لباس هایش را عوض کند ، کوک گفت: خب ما یک ساعت موهامونو درست کردیم تو خونه که چی؟

اما سوک نشنید. مایک بهت زده به کوک نگاه می کرد و نمی دانست چه خبر است. کوک که تازه یادش افتاده بود مایک هم همراهشان است نگاهی از سر درد به مایک کرد و گفت: فقط دنبالم بیا

توی محوطه ی کاخ قدم می زدند و سوک مثل یک لیدر تور برایشان از قسمت های مختلف کاخ می گفت. تا اینکه رو کرد به کوک و گفت: اوه اوپا کیف پولت باهاته؟

کوک جواب داد: اوهوم چطور مگه؟

سوک با دست جایی در دوردست را نشان داد و گفت: میشه برام از اون انگشترا بخری؟

کوک گفت: اونجا انگشتر می فروشن؟

سوک گفت: اره وقتی داشتیم میومدیم انگشتر های یشمی قشنگی داشت.

کوک گفت: منکه دوست پسرت نیستم

سوک گفت: دوستم که هستی ، کیف پولمو توی لباسام جا گذاشتم ، خواهش می کنم ... آه ادم با دو تا مرد بیاد بیرون به این خفت بیوفته ... خواهش می کنم ... مایک مهمونمه نمی تونم ازش پول بگیرم

کوک خندید و گفت: خو بیا بریم

سوک گفت: من کاخ ملکه رو به مایک نشون می دم و کنار اون درخت میشینم ... تو یه سبز کمرنگشو برام بخر بیا همونجا باشه؟

و رفت. کوک واقعا از اینکه یک انگشتر زنانه بخرد خجالت می کشید. با این حال پیش پیرزنی که بساط کرده بود رفت.

وقتی برگشت سوک به همراه مایک روی دیوار کوتاه قصر زیر سایه ی درختی نشسته بود و ماسک به صورت نداشت. دامن گلبهی و لباس سفیدش خیلی به او می امد، مو های بافته اش هم، شبیه شاهزاده های دوره ی چوسان بود و هزار بار از همه ی آنها زیبا تر ... سوک وقتی کوک را دید جلو دوید . کوک در واقع با آن لباس بلند بنفش و کلاه بزرگش اصلا شناختنی نبود ، اما سوک همین که لباس بنفشش را از دور دید جلو دوید و گفت: خریدی؟

کوک جواب داد: سبز کمرنگ نداشت

سوک که بادش حسابی در رفته بود گفت: خب یه رنگ دیگه می خریدی

کوک گفت: من دیگه برنمی گردم اونجا

سوک همانجا روی زمین نشست. کوک خنده اش گرفت و گفت: به من ربطی نداره ولی ماسک نزدیا... ممکنه یکی ازت عکس بگیره

سوک غم زده از جا بلند شد و کنار مایک نشست. مایک به سوک گفت: شما دوتا چرا مثل کاپلا نیستید؟

سوک زیرلب غر زد: چون نمیخوایم کسی بفهمه

مایک گفت:بازم...

کوک گفت: بعد اینجا کجا بریم؟

سوک جواب نداد.

کوک ریز خندید و گفت: ای یئون سوک

سوک آهی کشید، از جا بلند شد و گفت: مجیک ایلند و برج نامسان ، هر کدوم که نزدیک تره.

توی مجیک ایلند به تلافی کاخ گیونگ بوک سوک کوک را مجبور کرد برایشان بادبادک و کیک ماهی بخرد و مایک با اینکه خیلی تلاش می کرد که خوراکی ها را خودش حساب کند تا توی ذهن سوک تصویر جنتلمنانه ای داشته باشد ولی نه او زبان کسی را بلد بود، نه کسی میفهمید او چه می گوید وقتی هم از سوک می پرسید که قیمت اینها چقدره؟ سوک گفت : کوک حساب میکنه، نگران نباش، بیشتر از این حرفا پول داره

ولی توضیح نداد که چرا چند دقیقه ی پیش به خاطر تخفیفی که خریدن هفت کیک ماهی یک جا داشت خودشان را با خوردن کیک ماهی مریض کردند. بعد از ساعت ها بادبادک بازی و دویدن وقتی به برج نامسان رسیدند سوک حسابی خسته شده بود. هوا کم کم تاریک می شد. از برج نامسان که بالا رفتند کوک با چشمهایش دنبال خانه ی سوک می گشت و حدس می زد که توی خانه ای که برای شش نفر فقط یک دستشویی وجود دارد تا حالا جیمین و شوگا سر استفاده از دستشویی دعوایشان شده ، اما سوک فقط محو کوهستان نامسان بود و مایک انگار اصلا وجود نداشت. به جز لحظه ای که سراغ سوک رفت و گفت: من دو ساعت دیگه بلیط دارم، نمی خوایم برگردیم؟

سوک گفت: مگه فردا شب نیس؟

مایک گفت: نه امشبه

سوک کوهستان نامسان را به حال خودش رها کرد و به سمت کوک دوید و گفت: باید برگردیم

کوک گفت: چیه؟ خونه اتیش گرفته؟

دو ساعت بعد پس از دویدن های بسیار مایک را به سلامت به هواپیما رساندند. و هر دو روی صندلی های فرودگاه از حال رفتند.

کوک همان طور که نفس نفس می زد گفت: دوست پسر تو بودن اصلا راحت نیست

سوک نگاهی به کوک انداخت و گفت: کی گفته تو دوست پسر منی؟

- خودت! به مایک

- من دیشب الکی یه چیزی گفتم

- تو الکی گفتی ولی من راستی راستی پدرم دراومد تا تظاهر کنم.

- کی مجبورت کرد دنبال ما راه بیوفتی؟حتی انگشترم برام نخریدی، به عنوان یه دوست پسر واقعا ابرو بر بود.

- من در تمام زندگی م انقدر زیر خرج نرفته بودم، همیشه بقیه برام خرید کردن ؛ پس قدر بدون

- ایگو... با این وضعیت از تهیونگ بخواه که بعد کنسرت باهات قرار بذاره که تو خرج نیوفتی

- دیدیش؟

سوک ادای کوک را دراورد و گفت: سوک من ارزو دارم یه بار باهات برم سرقرار... نمی خوای ارزومو براورده کنی؟

کوک چشم هایش را تنگ کرده و با لبخند ملیحی به سوک خیره شده بود.

سوک گفت: عا... واقعا دیگه خجالتی نیستی ها...

کوک گفت: باهام بیا سرقرار... لطفا

سوک جواب داد: هر چند لبخندت خیلی مرموزانه ست ولی ارزوتو براورده می کنم. بلیط کنسرت رو برام بفرست.

کوک گفت: تو اتاقی که شب خوابیدم گذاشتم، می خواستم روش یادداشت بذارم برات.



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/0TZ9Z

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/FAYbc
فن فیک بی تی اسفن فیکشن بی تی اسکوکجی‌هوپنامجون
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید