سوک حسابی برای قرار اول اماده شده بود. یک شلوار کرم رنگ با پیراهن سبز کمرنگ شاینی به تن کرده و توی یک سالن زیبایی موهایش را حالت داده بود. دستبندی که جیهوپ برایش بافته بود توی دستش بود و سایه ی قهوه ای کمرنگش جلوه ی خاصی به چشمانی میداد. سوک پیش خودش گفت: باید با شومیزم دامن می پوشیدم ، ولی جلوی این همه ادم که نمی شه دامن پوشید. پارتی که نیس.
و بعد دوباره توی دلش گفت: باید دامن می پوشیدم
در تمام مدت کنسرت یک خنده ی ریزی روی لب همه ی اعضا بود که باعث می شد سوک دلش بخواهد فرار کند. همه چیز خیلی زیبا و رویایی بود. یاد کنسرت لندن افتاد که چقدر دلش میخواست توی ان کنسرت باشد. و یاد کنسرت های قدیمی بی تی اس که هیچ کدام شان به این با شکوهی نبودند. با خودش فکر کرد: من بیشتر از اینکه کنسرت ها رو رفته باشم از دستشون دادم ، حتی اجرای هوارانگ رو که خودم برگزار کننده بودم نتونستم برم.
توی این افکار بود که ناگهان زنی از میان تماشاچی های ردیف جلو حالش بد شد. آقای چویی بلافاصله جلو آمد و گفت: چی شده؟ مردی که شوهر زن بود سراسیمه می گفت: خواهش میکنم زنگ بزنید اورژانس.
ده دقیقه ای طول کشید تا امبولانس از راه برسد ، زن را به پشت استیج منتقل کرده بودند. اعضا که برای استراحت به پشت صحنه رفتند از دیدن سوک و زنی که انجا از حال رفته بود و دوقلو هایش گریه می کردند شکه شدند.
کوک جلو رفت و گفت: چی شده؟
سوک جواب داد: این خانم از حال رفته و منتظر اورژانسیم
جیهوپ وحشت زده گفت: چی شده؟
سوک گفت: من حدس میزنم سکته کرده باشه ، دارن احیاش می کنن
تهیونگ گفت: باید بچه ها شو از اینجا ببریم ، نباید اینجوری ببیننش
بچه های زن ، یک دختر و پسر دوقلو بودند که دائم گریه می کردند. امبولانس که از راه رسید سوک پیش بچه ها ماند و مرد با همسرش به بیمارستان رفت.
بقیه ی اجرا را سوک از بک استیج با بچه ها تماشا کرد. اما حتی بعد از تمام شدن کنسرت هم مرد برنگشت. سوک رو به اقای چویی کرد و گفت: حالا باید چیکار کنیم؟ نکنه حال خانومه خیلی بد شده باشه؟
آقای چویی گفت: من با شوهرش تماس می گیرم ، شماره ش رو دارم
سوک گفت: اوووو اقای چویییییی ... همیشه فکر همه چیو می کنیا
اقای چویی با پدر بچه ها صحبت کرد و گفت: حال مادرشون خوبه ، ظاهرا مشکل قلبی داشته
همه نفس راحتی کشیدند و دست زدند. آقای چویی گفت: ولی یه مشکلی هست... گفت که امشب همسرش نیاز به همراه داره و توی بیمارستان بچه ها رو راه نمی دن... ازمون خواهش کرد که فقط امشب رو از بچه ها نگه داری کنیم
بچه ها به تهیونگ چسبیده بودند و ول نمی کردند. سوک رو کرد به کوک و گفت: فکر نمی کنم امشب بتونیم بریم سر قرار ، باید کمک شون کنیم
کوک رو کرد به اقای چویی و با تعجب گفت: بچه ها رو ما باید ببریم؟
آقای چویی جواب داد: مثل اینکه از شما بیشتر از همه ی ما خوششون اومده
جین گفت : آیم د بست شف این د ورلد یو نو؟ (من بهترین سرآشپز دنیاام میدونستی؟)
سوک در حالی که کابینت ها را می گشت گفت: وی دونت هو انی شوگر یو نو؟( ما هیچ شکری نداریم می دونستی؟)
جین جلو آمد و کابینت ها را گشت و گفت : واقعا؟
بعد رو به شوگا کرد و گفت: یونگی ، میتونی بری یکم شکر بخری؟
شوگا که از سر و صدای بچه ها به ستوه آمده بود از جا پرید و گفت: آره آره
از خدایش بود برای چند دقیقه هم که شده توی آن خانه ی پر سر و صدا نباشد.
جین رو به سوک کرد و با لبخندی شیطنت آمیز گفت: بی سابقه بود.
یونگی از توی اتاق داد زد : کیف پول منو کی برداشته؟
جین سریع پیشبندش را درآورد و گفت: الان میام بهت میدم
کوک گفت: اونی که تو جیبته کیف پول شوگاس؟ و دنبالشان توی اتاق دوید
سوک که دستش به آرد نمی رسید به جیمین که آمده بود آب بخورد گفت: جیمین ، بیا اینو به من بده ، دستم نمی رسه.
جیمین که همیشه از کوتاه تر بودن سوک خر ذوق می شد سریع در یخچال را بست و شلنگ تخته زنان جلو آمد تا به سوک کمک کند ، اما هرچه دستش را دراز کرد به آرد نرسید دست آخر ناامیدانه گفت : بذار برم کوک رو صدا کنم ، اما سوک اجازه نداد و گفت : وقتی قدت بلند نیست از مغزت استفاده کن ، اون زیریشو که دستت میرسه ، اونو یکم بکش آرد که افتاد من می گیرمش
بالاخره عملیات طاقت فرسا به اتمام رسید و آرد توی بغل سوک افتاد. شوگا که بالاخره کیف پولش را پیدا کرده بود از اتاق بیرون آمد و به سمت در رفت. پشت سرش جین و کوک با حالتی نیمه خزنده از اتاق بیرون می امدند و خنده ی هیچ کدامشان بند نمی آمد .
نامجون پرسید: چی شده؟
جین بریده بریده وسط خنده گفت: من ... یه بار کیف پول شوگا رو ورداشتم برم خرید ...کوک فک...وای... کوک فکر کرد مال منه توش شوکر وصل کرد ...
کوک که خنده هایش را تمام کرده بود گفت: همینکه بازش کرد برق گرفتش ... من دیر رسیدم ...
و دوباره خنده اش گرفت.
پسر کوچولو گفت: شوکر چیه؟ منم می خوام
سوک وسط اتاق نشیمن دوید و گفت: بیاین بریم تو آشپزخونه بهتون توت فرنگی بدم
و چشم غره ای به کوک و جین رفت که هر دو ساکت شدند. جین که مودب شده بود گفت: منم میام کیک درست کنم.
تهیونگ هم دنبالشان راه افتاد توی آشپزخانه و برای بچه ها ته توت فرنگی ها را سوا کرد و یکی یکی توت فرنگی توی دهانشان گذاشت تا جین و سوک بتوانند کیک را آماده کنند. اما کوک که بیکار بود امد و از توی اشپزخانه برای خودش شیرموز برداشت. طبیعتا بچه ها خیلی زود از توت فرنگی سیر شدند و هوس شیر موز کردند ، و اینبار دختر بچه گیر داده بود که همان شیرموزی را می خواهد که ته حلق کوک نی اش را متبرک کرده ، هر چه هم تهیونگ می خواست شیر موز را از کوک بگیرد ، کوک بازی اش گرفته بود و شیر موز را نمی داد و هر دو می خندیدند. تا اینکه دختر بچه زد زیر گریه و اینبار هر چه سعی کردند شیر موز کوک را به او بدهند هم ساکت نشد. سوک تمام مدت داشت به این صحنه نگاه می کرد و دلش می خواست کوک را خفه کند. با بدبختی شیر موز کوک را به دختر غالب کردند که اینبار با پسر بچه سر شیر موز دعوایشان شد . کوک هم از لج تا ته شیر موز را خورد. نتیجه اینکه هردو شروع به گریه ای کردند که سابقه نداشت.
شوگا چند دقیقه ای می شد از خرید برگشته و از خنده روده بر شده بود. از دیدن این دعوا داشت حسابی کیف می کرد . سوک با دو تا شیر موز از راه رسید و بچه ها را بغل کرد و به کوک گفت : بیا از هر کدوم یه قلپ بخور که راضی بشن بدیم بهشون
کوک که بازی اش گرفته بود شیر موز ها را هرت می کشید و تا سوک نی را از توی دهانش بیرون بکشد نصف شیر موز را می خورد.
ناگهان نگاه سوک به لباس های بچه ها که در دعواها و کشمکش های فراوان بر سر آن مایع ارزشمند، شیر موزی و خیس شده بود افتاد و گفت: وای
بعد از توی اتاق دو تا پتوی نازک اورد و لباس های بچه ها را از تن شان در آورد ، برد و توی دست شویی شست . سپس نامجون را صدا زد و پرسید : نامجون اوپا ، اتو کجاست؟
نامجون دوید سر کمد ، هر چه را که اشتباهی می انداخت سوک توی هوا می گرفت و بالاخره اتو را پیدا کردند و لباس های بچه ها را با اتو خشک کرد . ناگهان یاد کیک افتاد که خوشبختانه شوگا زودتر فر را خاموش کرده بود.
سوک نفس راحتی کشید و گفت : وای ممنون ، نجاتم دادی.
کوک به همین چیزهای کوچک حسادت می کرد ، بقیه همیشه برای او همه ی این کار ها را کرده بودند و انگار همه غیراز او ذاتا بلد بودند با این موجودات جدید چه کار کنند ، او اما آن شب فقط دردسر درست می کرد و سوک را به زحمت می انداخت. به بچه ها حسادت می کرد ، برایش محبت کردن بقیه ی اعضا به بچه ها عادی بود ، ولی سوک برعکس بقیه ی اعضا تا به حال هرگز برای او چنین کارهایی نکرده بود. او از ته قلب دلش می خواست جای آن دو بچه ی کوچک باشد .
سوک خسته و کم حوصله شده بود. گاهی دستش را به کمرش می گرفت ، چیزی نمی گفت اما واقعا گیج و عصبی به نظر می رسید و کار های کوک حتی او را عصبانی تر می کرد ، با این حال از دست کوک ناراحت نبود. بیشتر از این حرف ها دوستش داشت.
شوگا و جین مشغول پختن شام بودند و سوک برای بچه ها شام جدا درست می کرد . در این فاصله هوپی و تهیونگ و جیمین هم برای بچه ها تا می توانستند رقصیدند و آواز خواندند . کوک و نامجون هم روی کاناپه نشسته و مشغول تماشای رقص شان بودند.
سوک یکهو دید بچه ها بلند شده اند و پتوها را انداخته اند و لخت می رقصند. بدو بدو رفت و لباس ها را که تا ان موقع خشک شده بودند آورد و تن بچه ها کرد تهیونگ به کمکش آمد و گفت : من می پوشونم
و سوک دوباره با عجله به آشپزخانه برگشت تا غذایش نسوزد. موقع چیدن میز کوک آمد تا کمک کند ، ولی همینکه دست به بکجو ها برد سوک گفت: نمیشه اونا رو ببری
کوک گفت: چرا؟
سوک جواب داد: بچه ها دلشون می خواد ، نمی تونیم که به بهشون مشروب بدیم ، امشبو بی خیالش شو
کوک دمغ و ناراحت به چیدن میز ادامه داد.
غذا را که خوردند فاجعه ی دوم رخ نمود ، یک نفر باید بچه ها را دستشویی می برد ...
تا کوک بتواند خودش را راضی کند ، سوک بی هیچ معطلی جوگیونگ را برد چون انتخاب دیگری نداشت و تا دو دو تا چهارتای بقیه تمام شود تهیونگ هم هگیونگ را ...
برعکس تهیونگ سوک هیچ تجربه ای در مراقبت از بچه های کوچک نداشت
و بعد نشست توی اتاق و با بچه ها لگو بازی کرد تا بقیه کمی استراحت کنند. پسرها توی پذیرایی در مورد جای خواب تصمیم می گرفتند
جیمین به شوخی گفت: من میرم تو اتاق شوگا اینا ، بچه ها برن اتاق تهیونگ اینا ، این اتاق رو بدیم به کوک و سوک
کوک لگد محکمی به جیمین زد و همه خندیدند.
نامجون گفت: یه دیقه جدی باشید ببینیم چی کار کنیم ، چیزی که واضحه اینه که یه اتاق رو باید به سوک بدیم ، بقیه انتخاب کنید توی کدوم اتاق میرید ، در مورد بچه ها هم بعدا تصمیم میگیریم
هگیونگ از توی اتاق بیرون آمد و توی گوش کوک چیزی گفت ، بعد دستش را گرفت و با خودش برد .
هوپی گفت: چه خبره؟
نامجون گفت: احتمالا اسباب بازی می خوان دستشون نمی رسه . جیمین پاشو رخت خوابتو بردار منم رخت خواب کوک رو میارم ،
وقتی کوک وارد اتاق شد سوک را ندید ، سوک از داخل دستشویی دو تا تقه به در زد و کوک خودش را به دستشویی رساند ، فکر کرد شاید دستمال توالت تمام شده یا سیفون کار نمی کند . سوک با خجالت گفت: متاسفم که به عنوان یه دوست پسر این اولین چیز در مورد زن هاست که باهاش مواجه میشی ولی چاره ای نداشتم و به کس دیگه ای هم نمی شد گفت ، منم نمی دونستم که قراره شب رو اینجا بمونم و این اتفاق هم پیش بینی شده نبود
- من نمی فهمم چی میگی
- میتونی برام نوار بهداشتی بخری؟
کوک انگار تیر خورده باشد چند ثانیه به زمین زیر پایش چشم دوخت و لبخندی که از روی خجالت روی لب هایش نقش بسته بود محو نمی شد. سوک ادامه داد: اگه نمی تونی بری میتونم از دستمال توالت هم استفاده کنم فعلا میشه یه شلوار بهم قرض بدی؟
کوک مثل یک ربات به سمت کشو ها رفت و یکی از شلوار های جیمین را آورد ، سوک نگاهی به اندازه ی شلوار انداخت و گفت: اینکه مال جیمینه
- فرقی نمیکنه
- چرا می کنه ، ممکنه کثیف بشه ، یه شلوار ترجیحا تیره که از خیرش گذشته باشی رو بده ، اینم بگیر
- خیلی بلند نمیشه؟
- پاچه هاشو لا میزنم
کوک همان طور که کشو را زیر و رو می کرد حسابی مضطرب بود، سوک هم اوضاع بهتری نداشت . بالاخره یک شلوار پیدا شد و به دست سوک رسید . سوک تشکر کرد و کوک سرش را دوباره نزدیک دستشویی برد و طوری که بچه ها نشنوند گفت: چیز دیگه ای نیاز نداری بخرم؟ لباس زیر...ی چیزی
و تا بناگوش سرخ شد
سوک گفت: نه اونو یه کاری ش می کنم ، فقط برای صبحونه ی بچه ها اگه یکم غله ی صبحانه و شیر بگیری خوب میشه
کوک کلاه بزرگی سرش گذاشت و ماسک زد و بچه ها را زیر بغل زد و تحویل تهیونگ داد و رفت مغازه تا "غله ی صبحانه" بگیرد...
با بدبختی اجناس مورد نظر را برداشت و چشمش به دو تا مسواک کوچولو افتاد و با خمیردندان کودک برای بچه ها خرید.
وقتی برگشت همه جا به جا شده بودند و رخت خواب ها پهن بود ولی هر حیله ای که به کار می بستند بچه ها نمی خوابیدند و برای مادرشان بهانه می گرفتند و گریه می کردند.
سوک که وسایل مورد نیاز را دریافت کرده بود و شفا گرفته بود از اتاق بیرون امد و گفت: چرا گریه می کنن؟
تهیونگ گفت: مامانشون رو می خوان
از حرف هایی که جوگیونگ وسط گریه های نه چندان معصومانه اش زد سوک فهمید که مادرشان برایشان قبل خواب قصه میگفته است. مسواک ها را از توی پلاستیک بیرون آورد و گفت : ببینید عمو براتون چی خریده... اگه مسواک بزنید و بچه های خوبی باشید خاله براتون قصه میگم ... باشه؟!
کسی نفهمید جادوی مسواک های رنگی بود یا دیدن سوک که بچه ها آرام آرام مسواک شان را زدند و ساکت شدند ، از آنجایی که فقط دو تخت وجود داشت و هر دو تا می خواستند بغل سوک بخوابند کوک برای هر سه نفرشان کف اتاق رخت خواب پهن کرد و خودش رفت تا روی کاناپه بخوابد . اما پیش از رفتن چند دقیقه ای پشت در اتاق ایستاد و قصه گفتن سوک را تماشا کرد ، سوک دست هایش را توی هوا تکان می داد و برای بچه ها قصه می گفت ، گاهی با انگشتانش به جای اسب یورتمه می رفت و گاهی بچه ها را قلقلک می داد . شبیه یک مادر واقعی شده بود و کوک احساس کرد سوک حتی آن شبی که توی مهمانی لباس سورمه ای به تن داشت هم این قدر زیبا نبوده است.
خودش را روی کاناپه انداخت ولی هر کاری کرد خوابش نبرد برای همین کمی تلویزیون را روشن کرد و با این حال تمام حواسش به اتفاقات ان روز بود ، هنوز باورش نمی شد که از مغازه نوار بهداشتی خریده است ، به جمله ی سوک فکر می کرد که گفت : برای "بچه ها غلات صبحانه و شیر بگیر" و از ذوقی که برای شنیدن چنین جمله ای می کرد خجالت کشید . در همین حین سوک از اتاق آمد بیرون و کوک با دیدنش بی اختیار گفت: بچه ها خوابیدن؟
و بعد خودش از حرفی که زده بود خنده اش گرفت ولی خودش را کنترل کرد ، سوک که خواب وبیدار بود خمیازه ای کشید و گفت : آره ولی بعد که قیافه ی خر ذوق کوک را دید گفت: نچ نچ نچ ، خیلی دوست داری بابا بشی نه؟
و کوک بیشتر خندید و بیشتر سوک را حرص داد، گفت : چطور می تونی؟ ما هنوز اولین قرارمونم نرفتیم
و بعد واقعا قیافه ی افسرده ای به خودش گرفت و گفت: ما اینهمه با هم زندگی کردیم ، ولی هنوز یه بارم نتونستیم سر قرار بریم
کوک کمی جدی شد و انگشتر آبی کمرنگی که رویش یک گل صورتی نقاشی شده بود از جیبش دراورد و به سوک داد.
- ای دروغگو خریده بودی ش؟
سوک مشتی به شانه کوک زد.
- من دروغ نگفتم واقعا سبز نداشت
سوک انگشتر را به دست کرد و گفت: نمی دونستم از اینا هم دارن . این حتی از سبزش هم قشنگ تره
کوک گفت: می خواستم سرقرار امشب بهت بدمش
سوک چشمانش را مالید و جواب داد: به نظر میاد هیچ چیز زندگی مون نمیتونه مثل ادمیزاد باشه
کوک گفت: کارم داشتی اومدی بیرون؟
- اومدم ببینم چرا نمی خوابی ، همه ش این نور تلوزیون میوفتاد رو دیوار ، چی میبینی حالا؟
- نمی دونم همین جوری زدم ببینم چیه
سوک گفت : اها و خیره شد به تلویزیون و ده دقیقه نشد که خوابش برد. کوک چند دقیقه ای به صورت سوک که نور تلویزیون روشن ش کرده بود نگاه کرد و برای اولین بار از تند زدن قلبش اعصابش خورد نشد. سوک را بغل کرد و در اتاق را که نیمه باز بود با پا باز کرد و با هزار زحمت سوک را بدون اینکه بچه ها له بشوند توی رخت خواب گذاشت و روی همه ی شان پتو کشید و چند دقیقه بعد ، در پدرانه ترین شب زندگی مجردی اش ، روی یک کاناپه وسط اتاق پذیرایی به خواب رفت و فهمید که مرد بودن نه قوی بودن است نه صدای کلفت داشتن و نه قد بلند ، مرد بودن چیزی شبیه شب را روی کاناپه خوابیدن است!!!
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: