صبح روز بعد وقتی که سوک از خواب بیدار شد کوک رفته بود. ده دقیقه ی به شروع تصفیه ی خون سوک مانده بود که منیجرش با او تماس گرفت.
- مقاله رو دیدی؟ کارگردان جانگ از کوک به خاطر کتک زدنش شکایت کرده
- چی؟
- گفته از ترس تا حالا شکایت نکرده ، چون برای بیگ هیت کار می کرده
- مسخره س ، باورم نمیشه
- حتی گفته که تو و کوک رابطه دارید و این دعوا یه دعوای عشقی بوده ، گفته تو حال خودش نبوده و بهت اعتراف کرده ولی کوک از این کارش عصبانی شده و کتکش زده
- دعوای عشقی؟ دعوای عشقی؟ این عوضی چجوری میتونه اسم عشق رو به زبون بیاره؟
سوک از تخت پایین آمد به سرعت لباس هایش را پوشید و به سمت کمپانی بیگ هیت حرکت کرد. وقتی به دفتر رسید کوک هم توی اتاق بود و احتمالا داشت درمورد چیزی جواب پس میداد، چون دست هایش را توی هم گره کرده بود و روی زانو هایش گذاشته بود ، از زمانی که سوک باید تصفیه ی خونش را آغاز میکرد نیم ساعتی گذشته بود. سوک درد داشت و به روی خودش نمی آورد با این حال می دانست که زیاد وقت ندارد.
به سرعت جلو رفت و آن طرف میز رو به روی کوک نشست ، اما ابدا نگاهی به او نینداخت و بلافاصله سرش را به چپ برگرداند و به بنگ پی دی نیم که انتهای میز نشسته بود نگاه کرد و گفت: باید چی بگم؟ لطفا هر چی باید به رسانه ها بگم رو بهم بگید.
بنگ پی دی نیم دستپاچه نبود ، عصبانی شاید ولی ابدا دستپاچه نبود.
- چرا از منیجر خودت نمی پرسی؟
- چون نمیخوام خودمو نجات بدم ، میخوام بی تی اس رو نجات بدم
- اون موقع که بهت گفتم باید از بی تی اس دور بمونی باید به حرفم گوش میکردی ، الان دیگه هر حرفی هم بزنی چیزی رو عوض نمی کنه
- من تلاش خودمو کردم
- میبینی که کافی نبوده
درد برایش دیگر غیرقابل تحمل شده بود.
- شما مردم چتونه؟ من دیگه باید چیکار کنم که ذره ای رحم و مروت از خودتون نشون بدید؟ در حال مرگ بودن کافی نیست؟ اگه بمیرم چی؟ اون وقت یاد این میوفتین که من کسی بودم که بهش تجاوز شد؟
نگاه بنگ پی دی نیم سرد و بی تفاوت بود ، سوک زیر لب گفت: باشه ، به کمک شما نیازی ندارم ، خودم همه چیو درست می کنم به سختی از جایش بلند شد و به سمت در رفت ، پاهایش را روی زمین می کشید و تمام ماهیچه های صورتش منقبض شده بود. کوک چند بار خواست بلند شود و کمکش کند اما یادش افتاد به هم زده اند . در را که باز کرد و پا را از اتاق بیرون گذاشت پرتویی از نور آفتاب صبح که از پنجره ی رو به رو میتابید روی موهایش افتاد و بعد روی چشمانش . حجم عظیمی از نور زرد و سفید چشمانش را پر کرده بود طوری که هیچ چیز دیگری ندید تنها به در تکیه داد تا بسته شود. همین که در بسته شد صدای مهیب برخورد چیزی به زمین کوک را ترساند ، اول به بنگ شی هیوک نگاه کرد و وقتی ترس را در چشمان او هم دید به سمت در دوید. سوک پشت در روی زمین افتاده بود و از سرش که به لبه ی گلدان کنار دفتر خورده بود خون می آمد. کوک در را کمی هل داد ولی سوک پشت در افتاده بود و جلوی حرکتش را می گرفت. کوک شکه شده بود ، یک حالت ماورایی که در کشاکش چنین ترس های غریبی پیش می آید برایش رخ داد. با اینکه با چشمان خودش چنین چیزی را میدید برایش باور کردنی نبود. حتی نفهمید که بنگ پی دی نیم به آمبولانس زنگ زد ، نفهمید چطور سوک را کنار کشیدند و در باز شد. حجم زیادی از خون صورت زیبای سوک را هاشور زده بود و روی موزاییک های کف ساختمان ریخته بود ، وقتی کوک دستش را زیر گردنش برد سر سوک به عقب برگشت و به یک باره تمام بدن کوک شروع به لرزیدن کرد. کوک هیچ کار خاصی نکرد ، نه توی صورت سوک زد و نه خواهش کرد از جایش بلند شود ، فقط سرش را توی بغل گرفته بود و دلش می خواست همه ی ادم هایی را که توی راهرو جیغ و داد راه انداخته بودند از ساختمان پرت کند بیرون. حتی وقتی آمبولانس از راه رسید و دو مرد با یک برانکارد سوک را با خودشان بردند دلش میخواست هنوز سوک را نگه دارد. اما دستی که با آن استین سوک را گرفته بود مثل چنگک ماشین های سکه ای بی جان بود و توان نگه داشتن نداشت.
بنگ پی دی نیم را که زیر بغلش را گرفت تا بلندش کند کنار زد و رفت توی آمبولانس نشست. یکی از دو مرد همانی که سر سوک را بسته بود پرسید: سابقه ی بیماری خاصی نداره؟
کوک بی حواس جواب داد: سرطان خون داره
مرد حوله ای برداشت و روی شانه های کوک انداخت و گفت: نگران نباش، حالش خوب میشه
کوک بدون اینکه نگاهش را از سوک بردارد گفت: درد داشت، خیلی درد داشت
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: