زندگی مثال آبنبات چوبی است دردستان یک پسربچه ی بازیگوش وبهانه جو که آنرا وقتی تازه وشکیل است درحین سرگرمی با بازی کودکانه اش با لذت لیس میزندو ازطعم شیرین وکاذبش لذت میبرد،بدون آنکه یک لحظه به تمام شدنش بیندیشد...اما گاهی از سر غفلت وفراموشی بی اختیار گازش میزند،در دهانش خرد میشود،اما بازهم با تکه های کوچکش همان طعم ومزه ی بینظیرش را تجربه میکند برایش چندان فرقی نداشته وهم چنان لذت بخش است....اما امان از زمانی که با دندانهای پوسیده ویرایش انرا بشکند آن وقت است که چنان دردی به جانش می افتدکا با تمام وجودش حسش کرده واشک درمی آید.....اینجاست که دیگر طعم لذیذ وخوشمزه آبنبات خودش را به تلخی واه وناله میدهد وکام شیرینش تلخ میشود....گاهی هم اصلا متوجه نمیشود کی آبنبات خوشمزه اش تمام شده وجز تکه ی چوبی دیگر دردهایش باقی نمانده است...وحالا دادوفریادش به هوا رفته وبرای درخواست آبنباتی دیگر دست به دامان مادرش میشودوبا زبان کودکانه اش التماس میکند،کسی نمی داند که آیا اونوقت میشود یانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زندگی??♥️....آب زلالی است جاری وپاک وآرام وآرامش دهنده که در رودخانه ای نه چندان طویل وبدون بازگشت به راه خود ادامه میدهد که چشم هر رهگذری را جذب و سیراب الوجود نازنین خودمیکند....می رود تا پرنده یا چرنده ای را زندگی بخشد.سبزه ای تازه جوانه زده را سبز تر جوان وشادابی گرداند،خوشه ای گندم از دل سخت وتاریک اما باسعادت خاک برویاند،چشمش را به جمال طلایی وجبروت خورشید نورانی روشن کندتا رنگ زرد خورشید بخشنده را به خود بگیردکشاورز بی نوا را به نان ونوایی برساندومزد زحماتش را به بهترین نحو ممکن بپردازد......شاخه ای خشکیده ومنتظر را پر بار وثمر کرده ،گله ای رم کرده وخسته را سیراب گرداند....اما گاهی تخته سنگی سنگین وبی رحم وزورگو سدراهش میشودواوساعتها مات ومبهوت خیره به سنگ از حرکت باز ایستاده وبرای خلاصی از سنگ به فکر چاره ای می اندیشد...روزنه ی امیدی دردلش جرقه ای میزند وراهی را پیدا کرده است واز مسیری بهتر راه خودرا ادامه میدهد....???????????????زندگی.....یک فنجان چای داغ وتلخ است با دولبه قند ویا شاخه ای نبات متبرک حرم امام رضا (ع ) برای گرفتن تلخی اش........دریک روز سرد زمستانی که گاهی برای فرار از سرما از راه نرسیده وبی صبرانه انرا سر میکشیم وتا معده سوختن وسوزشش را با تمام وجودمان حس میکنیم واز نوشیدن باقیمانده آن منصرف میشویم،گاهی هم آنقدر سرمان سرگرم کارهای روزانه میشود،که گرمای انرا حس نمی کنیم ویادم میرود که چایی کنار دستمان سرد ویخ شده واز دهان افتاده است........ ................................ ...........زندگی...♥️??کوه بلندی است که دریک روز آدینه ی قشنگ رنگارنگ خزان ،بی خیال از دنیا وبالا وپایین هایش و فارغ از داشته ها ونداشته هایمان هوس کرده ایم با کوله باری از آرامش واب وخوراکی دلخواهمان بالا برویم وخودرا به آغوش طبیعت باصف ومهربان وخوش طینت بسپاریم......اما وقتی از پایین نگاهش می کنیم وعظمت وشکوهش را به نظاره می نشینیم یک لحظه دلمان خالی میشوداز هرانچه که اندیشیده بودیم....اما اندکی بعد وقتی به این راحتی تک تک سنگهای ریز ودرشت را زیر پایمان حس کرده وبالا می رویم تازه می فهمیم که چندان سختی و شواری نداشته وندارد وچه کار ساده ای انجام داده ایم...........??♥️?زندگی.....بادبادکی است رها شده تنها وبی هدف درآسمان کبود، که با بی رحمی تمام باد انرا از دستان کوچک کودکی نوپا ربوده است واورا با ارزو های بربادرفته وکوله باری از غم وغصه ودل شکسته تنها گذاشته است .......زندگی......وزندگی....همچنان ادامه دارد.........???امیدوارم که خوشتان بیاید لطفا من را ازنظرات خود بی نصیب نگذارد مرسی??♥️?