reza nazari
reza nazari
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

من ومدرسه ......

هنوز چند روز مونده بود تابروم مدرسه،خیلی می ترسیدم،خیلی هم خوشحال بودم،خوشحال بودم چون مدرسه شهر قبول شده بودم ،ناراحت بودم چون باید از مادرم جدا میشدم،چون من و مادرم بعداز مرگ پدرم شدیدا بهم وابسته شده بوده ایم،اصلا نمی توانستم تصور کنم لحظه ای از مادرم دورباشم،درهمین افکار بودم که زن عمو درخونه ما را زد،مادرم رفت ودرو باز کرد منم تا صدای زن عموم را شنیدم رفتم داخل حیاط خونه تا چشم زن عموم به من افتاد گفت شنیدم مدرسه شهر قبول شدی،منم گفتم قبول شدم،حقیقتش زیاد از زن عمویم خوشم نمی یومد اخه همیشه می رفت منو جلوی بقیه خراب میکرد،اصلا نمیدونم چرا اومده بود خونه ما،اخه همین و گفت ورفت، صبح زود مادرم منو بیدار کرد و طبق معمول شروع کرد به نصیحت کردن من،اخه گفتم که روی من خیلی حساسه ،گفت با کسی دعوا نکنی،زیاد ول خرجی نکن،درساهاتو خوب بخونی،منم میگفتم چشم ،بعد با مادرم رفتیم لب جاده تا اتوبوس روستا بیاد،درهمین حین باز مادرم شروع کرد به نصیحت کردن من،فقط من به نشانه تایید سری تکان میدادم ،صدای بوق اتوبوس عمو قدرت ازدور به گوش میرسید،هرچه صدای آن نزدیک تر میشد صدای قلبم را بیشتر احساس میکردم،یهو دیدم اتوبوس آبی عمو قدرت ازدور میومد،بابا قدرت اومد وجلوی ما ایستاد،بابا قدرت راننده اتوبوس روستا ی ماست ،مردی کوتاه قد با موهای جو گندمی،که اصلا ازدواج نکرده و تنها زندگی میکنه،خلاصه بابا قدرت از ماشینش پیاده شد و وسایل های منو گذاشت پشت ماشین وبه من گفت،که سواربشم،منم با گریه از مادرم خداحافظی کردم و راهی شهر شدیم یکم که ماشین از روستا دور شد دلم طاقت نیاورد زدم زیر گریه ،با با قدرت که صدای گریه منو شنید گفت بیا اینجا،ببینم چی شده،منم پا شدم رفتم کنار عمو قدرت گفت چیه ؟ گفتم دلم برای مادرم تنگ شده،بابا قدرت دست شو بر سرم کشید گفت غصه نخور بزرگ میشی همه اینا میشه خاطره ،باورکن،بعد یه جورایی آروم شد ماشین داشت میرفت من فقط به جاده نگاه میکردم ،تمام شدن خط های سفید بین جاده خیلی باحال بود خلاصه رسیدیم اول شهرمون باور کنید قلبم روی ۲۰۰ داشت میزد کل بدنم تب داشت،اصلا تا بحال چنین وضعیتی را تجربه نکرده بودم،از شیشه شکسته اتوبوس بیرون را نگاه میکردم خیابون ها پر بود از ماشین های کوچک وبزرگ، پر از مغازه های مختلف،شهر خیلی هم شلوغ بود مثل یه دونه مورچه همه ریخته بودن توی خیابون تا بحال اینقدر آدم را یه جا ندیده بودم،یهو با با قدرت برسید ببینم ادرس مدرسه ات کجاست منم ادرس مدرسه را که مادرم نوشته بود دادم به بابا قدرت اونم گفت آها....اینجاست بلدم الان سه سوته تورو میبرم اونجا خیالت راحت باشه جای خوبیه،راست میگفت منو برو جلوی مدرسه و منو پیاده کرد و گفت کاری نداری گفتم ،خداحافظی کرد و رفت،منم یه نگاه به دور و بر خودم انداختم دیدم دیدم جلوی مدرسه ما یه اتاق آبی گذاشتن و بالای اون اتاق یه قرآن بود وبچه ها یه گل میدادن وبعد میرفتن داخل مدرسه،منم وسایل هایم را برداشتم و رفتم جلو و سلام کردم اقایه به من یه گل لاله داد گفت بفرما،منم رفتم داخل وبعدشم براتون می نویسم امیدوارم تا اینجا خوشتان اومده باشه مرسی........



مدرسهخاطراتخدادانش اموزپزشکی
PhD student's in laboratory science,teacher ofQuranic sciences
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید