این رمان در راستای حمایت از دختران ایرانی که در خوانواده های سخت مذهب دچار حجاب اجباری شده اند به تالیف در امده. همچنین در این رمان هرگونه افراط چه در رابطه با حجاب، چه حمایت از قشر طلبه نوشته شده و خواندنش به تمامی دختران ایران توصیه میشود!
خشم! چیزی که عجین شده با خاطراتم بود و طعم سیلی و لگد هایی که مزاجم را یاد آور مزه گس درد میساخت، تاریخ دوباره تکرار شده و اینبار به جای پدر، پارسا در نقس ازرائیل نشسته بود. پارسایی که فکر میکردم شاید با بقیه فرق دارد و دستش مرا از باتلاقی که پدر ساخته بود نجات دهد…
پاهایش مجالی برای نفس کشیدن به تن ضعیفم نمیداد و آنجایی فرو ریختم که دست هایش نیز به میدان آمد، آمد تا مُهر بی آبرویی را به دامانم بزند و نمیدانم چرا کلمه “بابا” لحظهای از هق- هق هایم دور نمیشد.
او میخواست قبل مرگ شکنجه ای هم به روی ظلم دیده ام بنشاند و نابودی که پدر در ایفایش موفق نبود، با شدت بیشتری به جانم بزند.
صدای فریاد هایش و ضربه های بی انتهایش مرا هر لحظه به ویرانی نزدیک تر میکرد. صدای آشنایِ منفورش که به گوشم رسید، به راستی که در هم شکستم و با خود گفتم تمام شد… پایان راه من نیز این گونه بود!
– چیه فکر کردی اینبار هم میتونی فرار کنی؟ چند بار من رو سر تابوندی تو؟ یک ذره بچه چی با خودت تصور کردی که من میشم شاهزاده سوار به اسبت؟!
کتابها را دانه- دانه در دست گرفت و با پرت کردنشان بر تختم، با صدای بلندی فریاد کشید:
– کدومشونه هان؟ توی کدوم یکی از این کوفتیها این داستانهایی که سر هم میکنی نوشته شده؟
جلد کتابی که به نظر یک رمان جنایی می آمد را به ضرب پاره کرد و با پرت کردنش در صورتم، مجدد فریادش را بالا برد:
– توی این نوشته من خواهر نداشتت رو کشتم یا این یکی؟ دیوونه کردی حوا! خودت دیوونهای همه رو دیوونه کردی! اون بدبختها رو ببین؛ ببینشون! ببین چهطور دست و پاشون رو لرز انداختی!
اشارهاش به پدر و مادری بود که با ترس در آستانه اتاق حرکات دیوانهوار امیر را نگاه میکردند؛ شوخی بود، خواب بود یا رویا نمیدانم، اما هر چه که بود نمیتوانست حقیقت داشته باشد، چگونه میتوانست همه چیز را سر من خراب کند و کسی حرفی به او نزد؟
نمیدانستم چه کنم، چه بگویم، اصلا لازم بود حرفی بزنم و یا تنها باید به سناریوی مقابلم بیصدا نگاه میکردم؟ حقیقت نداشت، آنقدر هم نبود دیگر، در آن حد هم نمیتوانست وقیح باشد که در حضور پدر و مادرم مرا دیوانه بخواند و آنها… آنها آنقدر بیتفاوت نبودند که سکوت کنند! پاهایم لرز گرفته بود اما امیر قصد نداشت دست از بازی کردن آن سکانس کذایی بردارد! کمر بسته بود که امروز واقعا مرا دیوانه کند…
توی اتوبوس در حال انفجار از مسافر نشسته بودم و با گوشه ی پایینی مقنه ی مشکی
ام تند – تند خودم را باد می زدم. چشمم به در عقب اتوبوس مانده بود و تخمین می
زدم این در چقدر دیگر تحمل می کند! هر آن احتمال می دادم در باز و زن های جیغ
جیغوی چسبیده به آن روی زمین املت شوند.
توی سرم فکرهایم را باال و پایین کردم تا یک داستان واقعی پیدا کنم که وقتی به خانه
رسیدم، برای مامان تعریف کنم. چیز خاصی برای تعریف کردن نداشتم، خودم را به
بیخیالی زدم. به دروغ در نگاه اول اعتقاد عجیبی داشتم! )یعنی اصال تا مامان را می
دیدم دروغ به صورت خود جوش خودش می آمد.(
به صندلی پالستیکی سفت اتوبوس تکیه داده و به صورت دختر سانتال – مانتلی که
جلوم نشسته بود، خیره شدم. کار همیشگی ام را از سر گرفتم:
آنقدر نگاهش کردم که نگاه او هم متوجه من شد، حاال وقتش بود… نافذ تر به چشم
هایش زل زدم و دستم را آرام – آرام به سمت لب هایم بردم و چند بار رویش کشیدم،
انگار که می خواستم به او بفهمانم دور لبانش کثیف است.
دختر از همه جا بی خبر هم متقاعد از من الگو گرفت و چندین بار روی لب هایش
دست کشید، در اثر این حرکت رژ لب قرمزش که اغراق امیز به لب هایش کشیده بود
تا گونه اش مالیده شد.
نزدیکی های اولگا که مشغول سیر کردن شکم خودش بود به تنهی قطور درختی که پیر بودن از شاخه به شاخه ش مشهود بود، تکیه دادم و عقده گشایی کردم:
-همین مرغی که داری نوش جان می کنی، می دونی برای من چقدر تموم می شه؟ ماجان دونه به دونه موهای سیبیلم رو با موچین می کنه! وایی از درد کتک با اون جارو دسته بلند ها و شب خوابیدن توی طویله نگم برات که اشتهات کور می شه. چند هفته پیش که از مرغ های حشمت خان برات آوردم رو یادت میاد…؟
به سختی دامن بلند و سنگینم رو با دست بالا نگه داشتم و شلوار ته کشم رو تا زانو بالا دادم. پاهای سفید و کشیدهم که از ضربات ماجان جای _ جای ساقش کبود و خون مرده بود بیرون افتاد و ادامه دادم…:
-ماجان با دسته مگس کش اونقدر زدتم که خسته شد، روی کرسی نشست و وقتی خستگیش در رفت دوباره پاشد باسنم رو مستفیض کرد…
سعی کردم دامنم رو بالا تر بدم تا باسن کبود شدم رو هم به اولگا نشون بدم که چین های زیادش یاریم نکرد و موفق به نشون دادن نشدم…
با ناخن موهای بلندم رو که به خاطر اصطحکاک روسری بزرگ و سربند با سرم به خارش افتاده بود، خاروندم و گفتم:
-بعد اینکه یه دل سیر کتکم زد من هم از لجم گفتم: اصلا دردم نیومد که!
می خواست دوباره بزنتما! ولی انقدر برای کتک زدنم انرژی مصرف کرده بود که تا شب خوابید.
-چرا عوض مرغ دزدی، شکار نمی کنی؟
همون طور که خم شدم تا بند چکمهی بلندم رو ببندم که سوغات شهر بود جواب دادم: