خوابیده بودم. یهو از اضطراب شدید که بهم حمله شد پاشدم نشستم. گریهم گرفت. گریه میکردم و سعی میکردم نفس عمیق بکشم. یه مدت کوتاه نفس عمیق کشیدم و حالم بهتر شد. پاشدم به راه رفتن. اما هنوز مضطرب بودم. نمیدونستم بابت چی. توی سینهم و قسمت بالای شکمم احساسش میکردم.
داستان از این قراره که برای دانشگاه باید برم شهر دیگه. شهر مقصد خوابگاه نمیده و من شرایط خونه گرفتن ندارم. یعنی نه که حتی بگه که خوابگاه نمیده، میگه صبر کنید تا خبر بدیم که خوابگاه میدیم یا نه و من ۱۹م باید برم سر کلاس. بعلاوه درگیر کار پیدا کردن هستم. بلندر یادگرفتم ولی نتونستم باهاش کار پیدا کنم. حالا که قراره جابهجا شم باید توی شهر مقصد بگردم دنبال کار. این که الان ۲۳ سالمه و بیکارم فشار زیادی بم وارد میکنه و فکر اینکه حالا حالاها ممکنه نتونم کار پیدا کنم بیشتر آزارم میده. دیگه اینکه همه این فشارها باعث شده چاق بشم. روش مواجهه با استرسم همین هله هوله خوردنه. چاقی دوباره اضطرابم رو بالا میبره. اینکه مدام میشنوم که چاق شدی و خب تنگ شدن لباسام.
همه این اضطراب ها بعلاوه ترس از رفتن به جای جدید، قرار گرفتم تو موقعیتی که از قبل میدونم توش خوب نیستم (دانشگاه و سروکله زدن با اساتید) و بدیهایی که درمورد شهر مقصد شنیدم و در آخر کارهایی که باید بکنم و مدام عقب میندازم، شبها بم هجوم میارن و حمله اضطراب بم دست میده.
نمیدونم از کجا باید شروع کنم. روانشناسی که پیشش میرفتم بسیار زرد از آب دراومد. بسیار احساس بدی بهم داد سر مسئله دارو خوردن و مراجعه به روانپزشک. هنوز از حرفش احساس آسیب دیدگی میکنم. نای رفتن پیش روانشناس جدید ندارم.
هیچ تجربه خوبی از روانشناس رفتن نمونده برام.
امیدوارم بتونم از این دوره جون سالم به در ببرم.