ویرگول
ورودثبت نام
میثم بال‌زده
میثم بال‌زده
خواندن ۵ دقیقه·۴ ماه پیش

اشباع‌شدگی و بی‌مسئولیتی

«تهران» شهری است که به نقطهٔ پایانی خود رسیده. از هر سو که نظر کنی، می‌بینی تا آخر خط را رفته. گویی دیگر هیچ اتفاق تازه‌ای نیست که بخواهد بیفتد، هیچ باری بر زمین نمانده و هیچ کاری نیست که بخواهی انجام دهی. نوعی اشباع‌شدگی محض، آن‌قدر که ممکن است سرریز کند و جهانی را با خود ببرد. در یک لحظهٔ پایانی لَبالَب مانده و در همان لحظه به نفس کشیدن ادامه می‌دهد. همین توقف در لحظه هم آن را از تکاپو انداخته و در عادت و روزمرگی محصور کرده. هیچ چیز نویی نیست و همه چیز ماشین‌وار تکرار می‌شود.

این اشباع‌شدگی و استغنا و این روزمرگیِ سیطره‌یافته، طبعاً بر انسانی که در این شهر زندگی می‌کند _ خواه تهرانی باشد و خواه نباشد _ نیز اثر می‌گذارد. بر او مستولی شده، حیات و تکاپو را از او گرفته و او را در روزمرگیِ خود مستغرق کرده. و حاصل شده انسانِ ماشینی که روزمره را زیست می‌کند و همه چیز برایش تکراری است. اراده‌ای به عمل تازه هم ندارد چرا که اولاً مستغنی است و گمان می‌کند در آخر خط است و کاری برای انجام دادن وجود ندارد، همه چیز حی و حاضر و آماده است و به سر منزل مقصود رسیده. ثانیاً ماشین که از خود اراده‌ای ندارد و اراده‌اش را _ به طور پیشینی _ به دیگری (گرداننده/مسئول) تفویض کرده و تنها ایستاده در نقطهٔ تسلسل، تکرار و تکرار را تجربه می‌کند. نه به قدم و کنش تازه‌ای می‌اندیشد و نه تکاپوی عمل دیگری را دارد.

«انسانِ ساکن تهران» از سر همین اشباع و استغنا و از سر تکیه کردن بر زیست ماشینی و پذیرش ولایت روزمرگی، اراده و مسئولیتی که بداهتاً بر گُردۀ اوست را به دیگری‌ای تفویض کرده و از هر گونه مسئولیتی نیز سر باز می‌زند. پذیرش مسئولیت در نقطه‌ای اتفاق می‌افتد که فرد اراده به برداشتن قدم و انجام کاری تازه کرده و قصد حرکت و تکاپو دارد. آن‌که در نقطه‌ای ایستاده و ماشین‌وار تنها صیرورت جهان را نظاره می‌کند، چه اراده و چه مسئولیتی می‌تواند داشته باشد؟ انفعال و تنزه‌طلبی در چنین نقطه‌ای است که گریبان انسان ساکن تهران را می‌گیرد.

‌و لابد از سر همین است که سال به سال، دانش‌جوی "ساکن" تهران به عوض آن‌که چنان روز اول سالِ نو یا روزِ پایانی/آغازین سال خُمسی، شانزده آذر (https://vrgl.ir/7Kn8C) را روزی ببیند که خود و فعالیت یک ساله‌اش را بسنجد و به این پرسش پاسخ دهد که «من [ِ دانش‌جو] در این یک سال چه کردم؟»؛ هر بار مقامی از مقامات رسمی سیاست را به دانش‌گاهِ خود دعوت می‌کند و او را به زیر چماقِ پرسش‌های بی‌امانِ معنادار و بی‌معنایش قرار می‌دهد چرا که او اشباع شده و مسئولیتی بر دوش خود نمی‌بیند، بلکه ماشینی است که هر ساله در یک روز این فرصت را می‌یابد که از آن‌ که اراده و مسئولیت را به او تفویض کرده پرسش‌گری کند و دلش هم به همان خوش باشد.

و باز لابد از سر همین است که تشکلِ دانش‌جویی مزبور، بی‌آنکه از خود بپرسد که «در شش ماه گذشته من چه کردم؟» و «من چه قدم مؤثری برای مسئلهٔ فلسطین برداشتم؟» و «من از کدام ظرفیت داخلی و خارجی دانش‌جو و دانش‌گاه برای حل این بحران استفاده کردم؟» و «من چه تلاشی در جهت باز کردن گرهی از گره‌های این کلاف پیچیده کردم؟» و ...؛ تنزه‌طلبانه نامه‌ای به مقام اول کشور می‌نویسد و از نحوهٔ عمل‌کرد او پرسش‌گری می‌کند، یعنی تکراری‌ترین، پیش پا افتاده‌ترین و منفعلانه‌ترین کار ممکن را! چرا که سال‌هاست پذیرفته ماشین‌وار دست به همین کارهای تکراری بزند و مسئولیتی بر عهده نگیرد و قدمی بر ندارد.

حال مقایسه کنید این انفعال‌ها را با فعالیت‌های شش ماه اخیر دانش‌جو‌ و غیردانش‌جوهای مشهد در زمینۀ فلسطین که روز به روز هم گسترده‌تر شده و ظرفیت‌های تازه‌ای را خلق کرده و حالا به فکر یک عملیات میدانی تازه هم افتاده‌اند! و یا مقایسه کنید با آنچه دانش‌جویان اهوازی روز جمعه در راه‌پیمایی روز قدس رقم زده‌اند. و یا با فعالیت‌های جدی و مستمر و خستگی‌ناپذیر گروهی در بوشهر، که تنها یک قلمش، «مستضعفین تی‌وی»ای بود که تمام کشور را تحت تأثیر قرار می‌داد. و یا فعالیت‌های مستمری که از دل گروهی در مساجد حومۀ شهر تبریز جرقه زد و رشد کرد و در فضایی که به نظر می‌آمد هیچ راهی برای حضور و اصلاح وجود نداشت، راهی گشود و امروز خط تازه‌ای در مدیریت شهری تبریز رقم زده و مسئولیت آن را به عهده گرفته.

این‌ها از دل ذهن و جغرافیایی بر می‌آید که خود را هم‌چنان در ابتدای مسیر می‌بیند. ذهنی که به ضعف و نقصان خود در این جهان پهناور واقف است و به مسئولیتی که در جهت رفع نواقص بر شانه دارد و البته به بارهای بسیاری که برای رسیدن به موعود، بر زمین مانده. در تهران اما، اشباع‌شدگی و استغنا و کمال‌یافتگی کاذب، انسان "ساکن" تهران _ خواه تهرانی و خواه غیرتهرانی _ را محصور خود کرده. گمان می‌کند بر قله ایستاده است و لذا جز ایستادن به نظارۀ عوام و خواص و گرفتن لحن طعنه‌آمیز و طلب‌کارانه از صغیر و کبیر، گویا کار دیگری ندارد. مسئولیت خود را تماماً به دیگران سپرده، شانه‌های خود را سبک کرده و به حکمرانیِ امارتش می‌پردازد. هر چند وقت یک بار نیز، برای آسودگی وجدان پُرآشوبش، متنی خطاب به مدیری می‌نویسد و یا مدیری را دعوت و حق به جانب از رویش رد می‌شود و یا دیگر اگر خیلی بخواهد از خود تحرکی نشان دهد، جلوی سفارتی جمع می‌شود و حنجره‌ای پاره می‌کند و تخم مرغی پرتاب! تا نشان دهد ساربان کیست و افسار شتر به دست چه کسی! گویا جنابان ساکن تهران، جز ریاست و هدایت و بازجویی، رسالت و مسئولیت دیگری در قبال دنیا و مافیهایش ندارند...

[نوشته شده در روز یک‌شنبه نوزدهم فروردین‌ماه یک‌هزار و چهارصد و دو هجری خورشیدی]

سیاستجنبش دانشجوییتهرانروزمرگیجامعه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید