میثم بال‌زده
میثم بال‌زده
خواندن ۹ دقیقه·۶ ماه پیش

بی‌قرار...

قرارشان ساعت هشت صبح بود. دخترِ چادری با قدم‌های تُند، رأس ساعت مقابل دفتر رسید. درب دفتر اما، همان‌طور که حدس می‌زد، بسته بود. با کلافگی چند قدمی از در فاصله گرفت، کوله‌اش را از روی شانه‌اش برداشت و به دیوارِ کنارِ دَر تکیه داد. موبایلش را از جیب کوله‌اش درآورد و شروع کرد پیام‌هایش را نگاه کردن. پس از‌ چند دقیقه، سرش را خم کرد و به در نگاه کرد، هم‌چنان بسته بود. سپس نگاهی به اطراف انداخت، خیابان فرعی بود و خالی و پرنده پَر نمی‌زد. از دور اما، پیرمردی با نان سنگکی در دست، نزدیک می‌شد. آن طرف خیابان هم، دختر دیگری ایستاده بود، به درخت خمیده‌ای تکیه داده و به در خیره شده بود. دختر چادری با کنجکاوی به آن دختر خیره شد، یعنی خودش بود؟

دختر رنگ‌‌پریده بود و آشفته. لاغر بود و بلند. مانتوی گَل‌و‌گُشادِ زیتونی کهنه‌ و چروکیده‌ای پوشیده بود که تا سر زانویش می‌رسید و انگار مدت‌ها بود آن را نَشُسته بود، پاچه‌های شلوار کتان مشکی‌ و تنگ‌اش هم خاکی بود. کفش آل‌ستارِ سفیدش آنقدر کهنه و کثیف بود که به قهوه‌ای می‌زد. شال زرشکی رنگی را هم با آشفتگی دور سرش پیچیده بود. موهای وز و نسبتاً بلند آشفته‌اش از شال بیرون زده بود. تار موهای سفید زیادی میان تار موهای مشکیِ پَرکلاغی‌اش پخش شده بود. چشم‌های مشکی‌اش خسته و بی‌فروغ بود. کولهٔ کوچک و کهنهٔ طوسی رنگی هم از یکی از شانه‌هایش آویزان بود.

دختر چادری با دقت او را بَرانداز می‌کرد و از خود می‌پرسید که آیا خودش است؟ ناگهان دخترِ آشفته متوجه نگاه‌های خیرهٔ دخترِ چادری شد و چشم از دَر برداشت و به او نگاه کرد. دخترِ چادری با ترس و شرم چشم از او دزدید و پایین انداخت. دخترِ آشفته چشمانش را تنگ کرد و کُنج‌کاوانه به دخترِ چادری نگاه کرد، سپس صاف ایستاد، کوله‌اش را بر شانه‌اش محکم کرد، نگاهِ تُندی به دو سر خیابان انداخت و به سمت دخترِ چادری گام برداشت. دخترِ چادری با ترس مانده بود چه کند و نکند آن دختر برای داد و دعوا به سمتش می‌رفت که ناگهان دَر باز شد. هر دو دختر با حیرت نگاهی به دَر انداختند، سپس نگاهی به هم کردند و با عجله به سمت دَر رفتند. دختر چادری ایستاد تا دختر دیگر وارد شود و پشت او وارد شد. حالا دیگر مطمئن شده بود که خودش است که دختر آشفته پرسید «شما باید فلانی باشید درسته؟» و دختر چادری در پاسخ پرسید «شما هم خانم فلانی؟» و هر دو با هم وارد دفتر شدند.

دفتر، بزرگ و مربعی شکلی بود. پای دیوارهای دو طرف را صندلی چیده بودند و دیوار رو‌به‌رو، باجهٔ دفتر بود که چهار صندلی برای چهار کارمندش داشت، هر چند که فقط یک نفر پشت باجه نشسته بود، زنی جوان که با چشم‌های بی‌تفاوت به آنان نگاه می‌کرد و چندان از دیدن‌شان خُرسند به نظر نمی‌رسید، چه خبر بود صبح به آن زودی مزاحم خلوتش شده بودند؟

زن مقنعهٔ سرمه‌ای به سر داشت و چادرش بر شانه‌هایش افتاده بود. مقنعه‌اش نیز با بی‌خیالی عقب کشیده شده بود و موهایش را نمایان کرده بود. آرایش نسبتاً غلیظی به چهره داشت و عینک مستطیلی ساده‌ای به چشم. دخترِ چادری از ظاهر زن خوشش نیامده بود. از بی‌تفاوتی‌اش واضح بود که قوانین دفتر او را مجبور به پوشیدن چادر و مقنعه کرده. زن ماگ آبی‌اش که از آن بخار بلند می‌شد را برداشت، چند جرعه‌ای نوشید و آن را روی میز گذاشت و رو‌ به آن دو گفت «بفرمایید؟»

هر دو دختر مدارک‌شان را به زن دادند و منتظر ماندند تا کارهای لازم را انجام دهد. زن هم به هر کدام یک فُرم داد تا پُر کنند. دخترِ چادری در حالی که فُرمش را پُر می‌کرد، زیرچشمی به دخترِ آشفته که حالا فهمیده بود همان دخترِ فروشنده است نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد این دختر همان باشد. صدایش پشت تلفن بسیار جوان‌تر بود. لا‌به‌لای تماس‌های مختلفی که برای گذاشتن قرار گرفته بودند، فهمیده بود هم‌شهری هستند و هر دو در تهران غریب. یکی دو هفته‌ای هم بود که جایی مشغول به کار شده بود و همین قرار گذاشتن را سخت‌ کرده بود، آخر نمی‌توانست به همین راحتی مرخصی بگیرد. محل کارش هم از محل قرار بسیار فاصله داشت. حالا هم مشخص بود که عجله دارد، چرا که به تُندی و با بی‌دقتی فُرمش را پُر کرده بود و چند لحظه بعد با اعتراض زنِ پشت باجه، مشخص شده بود برخی از موارد فُرم را جا انداخته و پُر نکرده بود. با عجله به سمت زن رفت و کاغذ را از دستش کشید و با بی‌حوصلگی شروع به پُر کردن جا افتاده‌ها کرد. دخترِ چادری زیرچشمی به فُرمِ دختر فروشنده نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد اطلاعاتش را در آورد. چشمش به تاریخ تولدش افتاد. فقط چهار سال از او بزرگ‌تر بود!

باورش نمی‌شد. دخترِ فروشنده به قدری آشفته و تکیده بود و به قدری موی سفید داشت که دخترِ چادری نمی‌توانست باور کند تنها چهار سال از او بزرگ‌تر است! با حیرت و ناراحتی فُرمش را پُر کرد و به زن داد و کنار باجه نشست‌. دخترِ فروشنده هم دوباره فُرم را تحویل داد و کنار دخترِ چادری، با یک صندلی فاصله، نشست. به هم نگاهی انداختند. دخترِ چادری لب‌خندی زد. دخترِ فروشنده هم با لب‌خندِ سرد و مصنوعی‌ای پاسخش را داد. پس از چند لحظه پرسید «غیر از این پونزده میلیونی که به من می‌دید، پول دیگه‌ای هم باید برای این سفر بدید؟» دخترِ چادری که از این سؤال جا خورده بود، فکری کرد و پاسخ داد «بله! این پول فقط پولِ فیشه که یک‌جور نوبت و مجوز برای سفره. پول خود سفر و هواپیما و هتل و مخارج دیگه جداست». دختر فروشنده با چشم‌های گشاد و خیره و با لحنی مُرده گفت «آهان!...باید پولِ زیادی باشه، نه؟...منظورم اینه که، ارز اونجا به پول ما چنده؟ باید برای ما گرون در بیاد، نه؟!» دخترِ چادری در حالی که مانده بود چه بگوید، سری تکان داد و گفت «فکر کنم!». دخترِ فروشنده چند بار سرش را به آرامی و به نشانهٔ تأیید تکان داد و به زمین خیره شد. دختر چادری هم به گوشهٔ دیوار خیره شده بود.

ناراحت بود و از خودش بَدَش می‌آمد. صحنهٔ غریب و ترسناکی بود؛ یک طرف کسی بود که آن‌قدر داشت که می‌توانست به راحتی پانزده میلیون برای تهیهٔ تکه کاغذی بدهد و خود را مهیای سفر کند، دیگری آن‌قدر نداشت که مجبور شده بود تنها شانس زندگی‌اش برای این سفر را به حراج بگذارد تا پولش را به زخمی از زخم‌هایش بزند. بُغضی از شکم دختر چادری رشد می‌کرد و بالا می‌آمد. کاش او یک طرف این ماجرا نبود. یا کاش حداقل طرف دیگر ماجرا بود، طرفِ «نَدار» ماجرا. احساس گناه می‌کرد. گاهی داشتن از نداشتن هم سخت‌تر و عذاب‌آورتر بود. باید چه می‌کرد؟

«خانم‌ها لطفاً بیاین امضاء کنین!» صدای زن هر دو دختر را به خود آورد. بلند شدند و به سمت باجه رفتند. زن جلوی هر کدام‌شان چندین کاغذ گذاشت و از آن‌ها امضاء و اثر انگشت خواست. تکمیل همهٔ آن کاغذها یکی دو دقیقه طول کشید. سپس کاغذها را گرفت، مدارک دخترِ فروشنده را به او‌ پس داد و آن‌گاه کاغذی که تازه از چاپ‌گر بیرون آمده بود را مُهر و امضایی زد و به دخترِ چادری داد. «این هم رسید! فقط این‌که تا کم‌تر از یک هفته، باید برید یکی از شعب بانك ملی تا فیش این خانم رو باطل کنن و فیش جدیدی به اسم شما صادر کنن. الان هم لطفاً منتظر بمونید تا کارشناس‌های سازمان بیان و مدارک شما رو تأیید کنن» دخترِ فروشنده هراسان گفت «ولی من باید برم. مرخصی ساعتی گرفتم و تا دَه باید...» زن با بی‌حوصلگی حرف دختر را قطع کرد و گفت «با شما دیگه کاری نداریم. شما می‌تونید برید. فقط بحث پول و مراجعه به بانك رو‌ خودتون با هم توافق کنید» دختر فروشنده نفس راحتی کشید و به دختر چادری نگاه کرد.

دختر چادری که سعی می‌کرد از زیر نگاه‌های خیرهٔ دخترِ فروشنده فرار کند، سریع گفت «شماره حساب‌تون رو بفرستید تا بگم واریز کنن» و تمام تلاشش را کرد تا بغضی که به قفسه‌های سینه‌اش رسیده بود، صدایش را نلرزاند. دخترِ فروشنده لب‌خندی زد و به تأیید سر تکان داد، سپس دستش را دراز کرد. دختر چادری هم فوراً دستش را دراز کرد و با هم دست دادند. چه‌قدر دستش لاغر و سرد بود. دخترِ فروشنده با همان لب‌خند گفت «رفتی من رو هم دعا کن. شاید بهم نیاد ولی...سلامم رو برسون و دعا کن که خدا یک فرصت دیگه بهم بده که برم...» دخترِ چادری سرش را به تُندی تکان داد و گفت «حتماً! ان‌شاء‌الله خیلی زود قسمتت بشه» دختر فروشنده در حالی که به کاغذ رسید در دست دختر‌ چادری نگاه می‌کرد گفت «ممنون...خداحافظ» و بی‌آنکه منتظر پاسخ بماند، دستش را رها کرد و به سمت درب خروج رفت.

دخترِ چادری با چشم‌های لرزان به رفتن دخترِ فروشنده نگاه می‌کرد. انگشت‌هایش محکم کاغذ رسید را فشار می‌دادند. بغض بر گلویش چنگ می‌انداخت و می‌کشید. دوست داشت به دنبال دختر می‌رفت، او را نگه می‌داشت، رسید را به دستش می‌داد و می‌گفت که حاضر است تمام مخارج سفر را بپردازد و به جای خودش، او به سفر برود. التماسش می‌کرد که قبول کند. هم پانزده میلیون را، هم مخارج سفر را. دوست داشت این کار را می‌کرد اما...کاش می‌توانست. دختر فروشنده از دَر خارج شد و چشم‌های دخترِ چادری دیگر او را ندید.

گوشی‌اش زنگ خورد. آن را از جیب کوله‌اش در آورد و نگاه کرد. پدرش بود. لابد می‌خواست نتیجهٔ کار را بپرسد. باید جواب می‌داد اما...صدایش در نمی‌آمد. صدایش را بغض به چنگال گرفته بود و به پایین می‌کشید. چشمانش را بست، آب دهانش را به سختی قورت داد و با صدای لرزان گفت «جانم بابا؟»

- چی شد بابا جون؟

+ انجام شد. خیال‌تون راحت.

- خب الحمدلله. مبارک باشه دخترم.

+ ممنونم...فقط این‌که شمارهٔ حسابش رو‌ که فرستاد، می‌فرستم براتون‌ که پولش رو واریز کنید.

- باشه بابا جان...حالا چرا صدات این‌جوریه؟

+ چیزی نیست!

- خوش‌حال باش دخترم. داری می‌ری خونهٔ خدا. چی از این بالاتر؟

+ هیچی...هیچی...

- عزیزم...می‌دونم‌ باورت نمی‌شه...حق داری...قبول باشه بابا جان...

دختر چادری دیگر تاب نیاورد. بغض داشت خفه‌اش می‌کرد. نفسی برایش نمانده بود. روی یکی از صندلی‌ها خودش را انداخت، سرش را خم کرد و بین دستانش گرفت و شروع کرد به گریه کردن. بلند بلند گریه می‌کرد. زن پشت باجه که سرش به کارش گرم بود، با صدای گریهٔ دختر نگاهی به آن طرف باجه انداخت و او را دید. کمی مکث کرد و لب‌خندی زد. تصور می‌کرد دختر از شوق گرفتن فیش عمره است که این چنین اشک می‌ریزد. بارها چنین لحظاتی را مشاهده کرده بود. چند ثانیه‌ای به دختر خیره ماند و سپس دوباره مشغول به کارش شد.

دختر چادری یک نفس اشک می‌ریخت. از خودش بدش می‌آمد. احساس گناه ذره ذرهٔ وجودش را فرا می‌گرفت. دوست داشت می‌مُرد و این روز و لحظات را نمی‌دید. دوست داشت زمین دهان باز می‌کرد و او را می‌بلعید. دوست داشت اصلاً هیچ‌گاه پایش به آن‌جا باز نمی‌شد. کاش در راه اتفاقی برایش می‌افتاد. کاش اتوبوس‌ در میانهٔ راه خراب می‌شد. کاش مشکلی برای مترو پیش می‌آمد و قرارشان را به هم می‌زد. کاش به جای پُلِ عابر، از وسط خیابان تردد می‌کرد و ماشینی با او تصادف می‌کرد. کاش خواب می‌ماند. کاش بیدار نمی‌شد. کاش طلوع آن روز را هیچ‌گاه نمی‌دید...


[نوشته شده در دوشنبه بیست‌وسوم مردادماه یک‌هزار و چهارصد و دو هجری خورشیدی]

داستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید