میثم بال‌زده
میثم بال‌زده
خواندن ۱۰ دقیقه·۶ ماه پیش

من، ما، جهان و حدیثِ نفس...

کم پیش می‌آید در دانش‌گاهِ امروز، چیز چندانی دست آدم را بگیرد. نهایتاً در طول چهار پنج سالِ کارشناسی، دو سه استاد پیدا شوند و دو سه کلمه به آدم بیاموزند و بارش را ببندند. این اقبال با من بود که در همان ترم اول، در دامِ دو‌ نفر از آن دو سه استاد بیفتم.

نزدش منطق قدیم یک را می‌آموختیم. پا به سن گذاشته بود، صدای گرم و نسبتاً خش‌داری داشت و شمایلی که در نگاه اول باعث سوءتفاهم می‌شد. معمولاً کت‌وشلوار کرم می‌پوشید و کلاهِ بِرِت مشکی‌ای را همیشه روی سر داشت، حتی به هنگام نماز. آن‌قدر خوب درس می‌داد که همه دوستش داشتند، حتی با وجود آن اخلاق _ به ظاهر _ خشکش و حتی با وجود آن‌که حزب‌اللهی بود و هر چند وقت یک بار، باری می‌خورد و با همان سلاح منطق، از روی دولت اعتدال و اقداماتش رد می‌شد، احدی هم حرفی برای گفتن نداشت.

به روشنی در خاطرم نیست که اولین بار، با چه بهانه‌ای از عبارت «حدیثِ نفس» استفاده کرد، در خلال صحبت‌هایش بود یا در پاسخ به دانش‌جویی، نمی‌دانم‌. اما پس از آن، بارها و بارها شد که از آن استفاده کند و من هر بار، بیش‌تر به فکر فرو می‌رفتم که چه می‌گوید و از چه چیز می‌گوید. دانش‌جو صحبت می‌کرد و تحلیلش را ارائه می‌داد، او با گوشهٔ چشم و لب‌خندی آگاهانه به حرف‌هایش گوش می‌داد و سپس می‌گفت «این‌که حدیثِ نفسه!». حتی یک بار، این را به خوش گفت؛ حرفی زد و تحلیلی ارائه داد و سپس در پایانش _ با همان لب‌خند _ اضافه کرد «دارم حدیثِ نفس می‌کنم».

راستش را بخواهید، حالا که درست فکر می‌کنم می‌بینم من در همان ترم اول ماندم. «حدیثِ نفس» ِ آن استاد و آموزه‌های آن دیگر استاد _ که با آن صورت و سیرتش از همان روزهای اول برایم «سقراط» شد و تا پایان به همان نام بزرگ خطابش می‌کردم _ مرا در همان ترم اول نگاه داشتند، گویی هیچ چیز دیگری نبود و هر چه بود، منشعب از همان‌ها بود. هر چه بیش‌تر به «حدیثِ نفس» فکر می‌کردم، برایم عمیق‌تر و اساسی‌تر می‌شد و تصویرم از جهان را به کلی تغییر داد.

همان هم باعث شد برخلاف انتظارم، از در دوستی با «تجربه‌گرایانِ انگلیسی» _ که منطقاً باید با آن‌ها پدرکشتگی می‌داشتم _ در بیایم؛ «لاک» را دوست داشته باشم و حرف‌های «هیوم» را بفهمم. به «کانت» که رسیدم، دیدم خودش است، همانی که توانسته بود این را کاملاً به لحاظ علمی اثبات کند. تا مدت‌ها به غلط گمان می‌کردم آن‌چه کانت در «نقد عقل محض»‌اش مطرح کرده، تئوری‌پردازیِ فلسفیِ همین «حدیثِ نفس» است، همینی که باعث می‌شود این چنین دنیاهای هر کدام‌مان تصویر و تصور متفاوتی داشته باشد. چندی گذشت تا آن‌که متوجه شدم اشتباه می‌کردم و کانت اصلاً پای «مَنِ استعلایی» را پیش کشیده تا پِیِ «حدیثِ نفس» را بزند.

با وجود تمام ارادتم به کانت اما، من هنوز پای در همان «حدیثِ نفس» دارم. حتی بعدها که با هایدگر و «زاین» و «دازاین»اش مواجه شدم، همان‌گونه برای خودم توجیهش کردم و فهمیدمش. با حدیثِ نفس، به استقبال آراء همه رفتم و حدیثِ نفس را توجیه کردم. و مگر اشتباه کردم؟ مگر اصلاً گریزی از حدیثِ نفس وجود دارد؟

ما دنیا را از دریچهٔ تنگ چشمان‌مان می‌بینیم و وقایع را با عقل و احساس محدودمان درک می‌کنیم. و کیست که بتواند به روشنی بیان کند که دقیقا‍ً چه می‌بیند و چگونه و کیست که بتواند هم‌زادی _ به لحاظ درک و تصور مشترک _ برای خود در این دنیا بیابد؟ آیا اگر کودکی من آن‌گونه رقم نخورده بود، امروز این‌گونه می‌دیدم و می‌شناختم؟ اگر امروز خوش‌حال نبودم، باز هم آسمان این‌چنین شفاف و روح‌افزا آبی بود؟ و اگر ناراحت نبودم، این‌چنین سیاهیِ آلودگی چشمانم را می‌زد؟ اگر «انسانی» نخوانده بودم و «ریاضی» را ادامه داده بودم، باز هم دنیا و وقایعش برایم چنین معنایی داشت که امروز دارد؟ یا آن‌که به «انسان»، «تصمیم»ها و «مفاهیم» پشت می‌کردم و همه چیز را «عدد» می‌دیدم و با ضرب و تقسیم و جمع و تفریق و کسر و درصد می‌سنجیدم؟ آدم‌ها، کنش‌ها، رُخ‌دادها و ... آیا برایم چیزی غیر از حساب و نمودار بودند؟ اگر تجربی را ادامه می‌دادم چه؟ دنیا امروز برایم چه رنگ و شمایلی داشت؟ دیگر روح/ذهن/نفس دخلی در وقایع و تاریخ داشتند؟ راستی تا به حال به این فکر کرده‌اید که منطق ذهنی یک انسانی‌خوانده چقدر با یک ریاضی‌خوانده متفاوت است _ و بالطبع جهان‌بینی‌شان؟ آن کُنش غریب و رادیکال و هتاکانهٔ سال گذشتهٔ دانش‌جویان شریف، آیا از دنیایی خارج از دنیای صفر و یک ریاضی نیز بیرون می‌زد؟ شاید هم می‌زد! دارم حدیثِ نفس می‌کنم!

در بدو وجود، ذهن چیزی جز لوحِ سفید است که با تجربیات و آموخته‌هایمان پُر می‌شود و رنگ می‌گیرد؟ و کدام دو نفرمان در این دنیا می‌توانیم ادعا کنیم که لوح‌مان را به یک شکل رنگ کرده‌ایم؟ و کدام دو نفرمان می‌توانیم ادعا کنیم آن‌چه می‌بینیم و حس می‌کنیم، یکی است؟! من اگر در این خانواده متولد نشده بودم، باز هم همین بودم؟ اگر در این شهر رشد نکرده بودم چه؟ و در این کشور؟ و در این حکومت؟ و در این تاریخ؟ در شهری دیگر، کشوری دیگر، حکومتی دیگر، تاریخی دیگر، چه از من ساخته می‌شد و لوح چه رنگی داشت و دنیا چه رنگی؟ این جهانِ پیش چشم، اگر در شوروی بزرگ شده بودم، چطور بود؟ و اگر در آمریکا؟ و اگر در سومالی؟ و آیا با شروع از آن نقاط، باز هم می‌توانستم به نقطهٔ امروز برسم؟ جهان و جهان‌بینی‌ام بافت و رنگ دیگری نداشت؟ و آیا این حدیث نفس نیست؟ پس در این جهان پُر متغیر، مَنِ استعلایی دیگر چه می‌گوید؟ اصلاً کیست و کجاست؟!

تا به حال به «دزد» فکر کرده‌اید؟ من به او و کارش بسیار فکر می‌کنم. خاصه که در پنج سال گذشته، دو بار زهرش را چشیده‌ام. دزد تنها مجرم و گناه‌کاری است که تا به امروز نتوانسته‌ام از پس بخشش بر بیایم. نقل آن‌چه از من برده و بحران‌هایی که ایجاد کرده نیست، نقل آن است که دزدی کار بی‌شرمانه‌ای است که نمی‌توانم بفهممش. برایم حتی از قتل نیز غریب‌تر است‌. یک فرد چگونه می‌تواند به راحتی، چیزی که متعلق به دیگری است را از آن خود کند و با خیالی آسوده آن را بخورد و هضم کند؟ اصلاً نمی‌توانم بفهمم. مدام به آن فکر می‌کنم و به جایی نمی‌رسم. این توجیه‌های زرد پژوهش‌گرانِ اجتماعی که «فقر انسان را به چنین جایی می‌رساند» را نیز نمی‌فهمم و باور ندارم. این بیش از آن‌که توضیح دزد و دزدی باشد، توهین به فقر و فقیر است. اگر فقر می‌تواند این‌گونه توجیه کند، پس این همه فقیرِ پاک‌دستِ سالم را چه می‌شود؟ چرا آنان دزدی نمی‌کنند؟! روشن است که این گزاره بسندگی لازم را ندارد! کاش می‌توانستم وارد ذهن دزدی شوم و بفهمم او جهان را چگونه می‌بیند که می‌تواند دست به چنین کار بی‌شرمانه‌ای بزند و کَکَش نگزد. آیا دزدی، محصول حدیثِ نفس دزد نیست؟ شاید جهانِ کوچکِ ذهن او آن‌قدر بی‌اعتبار است که جهان بزرگ بیرون را این‌چنین کوچک می‌بیند و با آسودگی دست به دزدی می‌زند! نه؟!

کسی را می‌شناسم _ خواستم اول بنویسم «دوستی»، بعد دیدم دوستیِ چندانی نداریم و تنها هم‌دیگر را می‌شناسیم و دنبال می‌کنیم. دوستی اصول و قاعده دارد، نه؟! _ در این حدود یک سال که چند باری به دلیل آن‌چه دروغ و اجحاف نسبت به مدیران صداوسیما می‌دیدم، مجبور به واکنش و نوشتن شدم، دو سه باری به حرف‌هایم واکنش نشان داده و مرا «ماله‌کش» خطاب کرده _ حال که اصلاً نمی‌دانستم آن گزاره‌های صرفاً خبری چه‌گونه‌ ماله‌ای‌اند؟ و چرا باید اصلاً ماله بکشم؟ آن هم مالهٔ جلیلی‌ای را که هیچ‌گاه از او خوشم نمی‌آمده؟! غریب نیست؟ _ باری، روزی دیدم جایی، در واکنش به نقدی به جمهوری اسلامی، این‌گونه پاسخ داده «قصد ماله‌کشی ندارم، اما...». یاللعجب! این آدم چرا همه چیز را ماله‌کشی می‌بیند؟ آیا به خاطر حدیث نفسش نیست؟ آیا به این خاطر نیست که همیشه خود و جهان را در موقعیتی دیده که گویا در حال ماله‌ کشیدن است _ از آن جهت که خود تصور می‌کند در حال ماله کشیدن است، و الا ماله چیست؟ مگر جز سر ساختمان، جای دیگری نیز کاربرد دارد؟! _ و همین باعث می‌شود همهٔ کنش‌های دیگران را نیز این‌گونه تفسیر کند؟

مثال دیگری بزنم؛ نمی‌دانم چه‌قدر با آدم‌های رسانه‌ای مواجهه داشته‌اید. در میان آدم‌های این صنف، هستند کسانی که براساس «پروژه» کار می‌کنند. یعنی در حقیقت کاسب‌اند، پولی می‌گیرند و براساس سفارش پول‌دهنده، پروژه را جلو می‌برند! می‌دانم غریب است اما واقعی است! _ راستش هضم این موضوع هنوز برایم ممکن نشده! آدم چطور می‌تواند کاری خلاف عقیده و باورش انجام دهد؟ _ حالا همین آدم‌ها که حیات‌شان بسته به پروژه‌ها و سفارش‌های کارفرمایان است، همه را نیز همین‌گونه می‌بینند و گمان می‌کنند همه در حال پیش بردن پروژهٔ کارفرمایی هستند و با فلان نهاد و سازمانی، سَر و سرّی دارند. و خب، مگر چنین پیش‌فرضی غریب است؟ مگر آن‌که خیانت می‌کند، همه را خائن نمی‌بیند؟ و آن‌که دروغ می‌گوید، تصور نمی‌کند همه به او دروغ می‌گویند؟

این آدم‌های مخالف نظام و مخالف انتخابات را دیده‌اید؟ دیده‌اید که چگونه تصور می‌کنند خود، «مردم» _ به معنای مطلق و فراگیر کلمه _ هستند و لذا فی‌المثل اصلاً کسی نیست که این نظام را قبول داشته باشد یا در انتخابات شرکت کند؟ همه چیز یا فتوشاپ است یا کار مزدوران است؟ "مُزد"ور هم که خب تکلیفش روشن است، پولی می‌گیرد و پروژهٔ کارفرما را پیش می‌برد و عین خیالش هم نیست چی به چیست! در همین یکی دو هفتهٔ اخیر هم بودند و لابد دیده‌اید دیگر! اینان از عمق جان‌شان این دروغ‌ و توهم را باور کرده‌اند و جهان‌شان چنین تصویری دارد. مردم فقط آنانند، مردمی وجود ندارد که معتقد به جمهوری اسلامی باشد، سال گذشته هم مهسا را با ضرب‌وشتم به قتل رسانده‌اند، هم‌چنان که نیکا و کیان را، هم‌چنان که چند ماه پیش آرمیتا را، شاهچراغ هم کار خودشان بوده، انتخابات هم کلاً دو درصد مزدور رأی داده‌اند و به دروغ می‌گویند ۴۱ درصد و هنوز دارند رأی‌های باطله را می‌شمارند! (راستی رأی باطله جزئی از مشارکت نیست؟!)

یا فی‌المثل در این دو سه روز اخیر دیده‌اید لابد؛ برخی از نام‌زَدها شده‌اند تُندرو و تنها کسانی می‌توانند به این تُندروها رأی دهند که یا خود تُندرو هستند و شهر را ناامن می‌کنند و یا متأسفانه دارای فقر تحلیلی و حافظهٔ تاریخی _ این حافظهٔ تاریخی هم مفهوم غریبی است! دوستش دارم! _ و الا مگر آدم عاقل به چنین کسانی رأی می‌دهد؟! حرف‌هایی که تا دو سال پیش تنها از زبان اصلاح‌طلبان و اپوزیسیون می‌شنیدیم را حالا باید از زبان حزب‌اللهی‌های _ به زعم خودشان _ غیرتُندرو بشنویم!

راستش من اصلاً نمی‌دانم این «تُندرو» چیست و کیست! آیا معادل «رادیکال» است؟ یا منظور دیگری در میان است؟ چرا که «رادیکال» که به ذات خود ندارد عیبی، اساساً هم «موضع» در رادیکالیسم ساخته و پرداخته می‌شود، حالا رادیکالیسم در هر حیطه‌ای، تفاوتی نمی‌کند. پس تُندرو رادیکال است یا چیز دیگری است؟ و اگر‌ چیز دیگری است، چرا توضیح داده نمی‌شود؟ آیا غریب‌تر از رأی دادن عده‌ای به «تُندرو»ها، این‌گونه مستعمل کردن «کلمات» آن هم توسط مدعیان حریم‌دارِ «کلمه» نیست؟ از این بگذریم. مقصود این بود که در نهایت بپرسم این تصور و داوری نسبت به رأی دهندگان توسط این برخی، از حدیث نفس نمی‌آید و از جهانی که در ذهن/روح/نفس این آدم‌ها می‌گذرد؟ آن‌چه خود هستند، دنیای کوچک‌ درون‌شان هست، را به دیگران و دنیای بزرگ بیرون تعمیم می‌دهند؟ هان؟! خاصه و غریب‌تر آن‌که این حرف‌‌های بی‌پایه و تحقیرآمیز _ با رنگی از نگاه طبقاتی _ را امروز جمعی از حزب‌اللهی‌ها دارند به زبان می‌آورند! چرا؟ اینان دیگر چرا باید «تصمیم» و «انتخاب» را نادیده بگیرند؟ چرا باید «مردم» را نفهمند و نبینند؟ و «انسان» را؟ بگذار عظمت در نگاه تو باشد...نه؟! و در جهانِ کوچک درونت...و در حدیث نفست...

اصلاً چرا این‌ها را می‌گویم؟ و این حرّافی‌های بی‌ربط برای چیست؟ نمی‌دانم! تنها می‌دانم از آن‌چه در این چند روز گذشت و می‌گذرد دل‌گیرم. روز انتخابات (رأی‌گیری) همیشه از شیرین‌ترین روزهای زندگی‌ام است، شور و شوقی دارم که دوست دارم تا پایان روز هم‌راهم باشد. رنگ تازه‌ای به دنیا می‌بخشد و «زنده»گی تازه‌ای به خودم. رنگ‌‌های خاکستری‌ کم می‌شوند و رنگ‌های تازه و گرم، جان تازه‌ای می‌گیرند. برای همین هم هست که انتخابات را بسیار دوست دارم. با این حال، به همان میزان، روزهای انتخابات _ پیش و پس _ روزهای دل‌مردگی‌ام است. برادری‌هایی که غریبانه می‌شوند، دوستی‌هایی که دشمنی می‌شوند، درگیری‌هایی که رُخ می‌دهد، خانواده‌هایی که از هم می‌پاشد. گفته‌ها، شنیده‌ها، دیده‌ها، دل‌زده‌ام می‌کند و ناامید. این‌ها برای چیست؟ این تحقیرها، این توهین‌ها، این هجمه‌ها، این نبش قبرها؟ که چه بشود؟ که چه بشویم؟

گاهی فکر می‌کنم شاید اصلاً ارزشش را ندارد. این همه بی‌رنگی و «مُرده»گی، برای تنها یک روز رنگ و «زنده»گی، شاید اصلاً ارزشش را ندارد. دارد؟ نمی‌دانم!

بگذریم...دارم حدیث نفس می‌کنم...


[نوشته شده در روز چهارشنبه شانزدهم اسفندماه یک‌هزار و چهارصد و دو هجری خورشیدی]

حدیث نفسانتخابات مجلسسیاستفلسفهزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید