«علومِ انسانی»، فارغ از آنکه خودِ مفهوم و عبارت، یک امر مدرن، پیشامدرن یا پسامدرن باشد؛ طرحی است برای زندگی و برای انسان. لذا اساساً امری قدیم است؛ از این جهت که از زمانی که انسان بوده، در جایگاه فاعل شناسا، با آن درگیر بوده و از قضا درگیری با آن _ از منظر تاریخ تمدن غربی _ منشاء دورهها و تحولات تاریخ شده است. پس اینکه خود مفهوم «علوم انسانی» از چه زمانی آمده و اولین بار کِی و کجا به کار رفته است، مسئلهای فرعی و به غایت سطحی است. به طور مشخصی پیشاسقراطیان، از تالس تا سوفسطائیان، همگی در چارچوب علوم انسانی کار کردهاند، حتی اگر در آن برهه چنین مفهومی وجود خارجی نداشته باشد، و حتی پیش از یونانیان و پیشاسقراطیان!
علوم انسانی طرحی برای زندگی و برای انسان است و به همین دلیل به موازات پیشرفت انسان و پیچیدگی زندگیاش، شاخ و برگهایش بیش و بیشتر شده. زمانی تنها شعر بوده و ادبیات، تاریخ و فلسفه (به معنای کلی) و امروز، در دوران پسامدرن، شاخههای بیشتری پیدا کرده؛ جامعهشناسی، روانشناسی، حقوق و علوم سیاسی، مدیریت، اقتصاد و ... .
فلسفه یک جهانبینی است. تعریف انسان از جهان و نحوهٔ کارکرد آن. و از دل این جهانبینی، شاخههای مختلف علوم انسانی شکل میگیرد. فلسفهٔ یونان معرف یک جهانبینی است، این جهانبینی در برخورد با مسیحیت رنگ دیگری گرفته، با قرون وسطا و رنسانس صیقل یافته، جان لاک آن را به گونهای که در مییافته تنظیم مجدد کرده و از دل آن، سیاست و نحوهٔ کشورداری شکل گرفته و مکتب شده، اقتصاد نیز و ... .
از این جهت فلسفه و دین با هم شباهت دارند. دین نیز چیزی جز جهانبینی نیست. تفاوتشان با هم در نقطهٔ شروع و ریشهٔ آن است. اگر فلسفه تعریف جهان و نحوهٔ کارکردش از منظر انسان است، دین تعریف جهان و نحوهٔ کارکردش است از منظر خداوند. در ریشه و نقطهٔ شروع است که این دو با هم تفاوت دارند و الا هر دو یک چیزند. و این تفاوت در ریشه و نقطهٔ شروع، نقطهای است که علم را میسازد. اگر فلسفه میتواند علوم انسانی بسازد، دین نیز میتواند. اگر «اسمیت» میتواند از دل جهانبینیِ «جان لاک» اقتصاد بسازد، عالِم اسلامی نیز میتواند از دل جهانبینی «محمد» اقتصاد بسازد. کما اینکه میتواند نحوهٔ حُکمرانی بسازد، مدینهٔ فاضله ترسیم کند، جامعه را تعریف کند و با افکار و روانش درگیر باشد. طب داشته باشد و هنر و ... .
لذا همانطور که «امکان» وجود علوم انسانی [ِ غربی] ممکن است و امروز وجود دارد _ با تاریخ مکتوبی قریب به سه هزار سال _ «امکان» وجود علوم انسانیِ «اسلامی» نیز ممکن است _ کما اینکه تا امروز ممکن شده _ و امری غریب، پیچیده و مغالطهآمیزی نیست. اینکه چطور چنین مسئلهٔ ساده و بدیهیای فهم نمیشود و اینچنین حاشیه میسازد و از اساتید صاحبنام تا دانشجویان تحصیلکرده همچنان _ به تحلیلیترین شکل ممکن _ در حال کنشهای بیهوده و تولید کلمهٔ بیمعنا حول عبارت «علوم انسانیِ اسلامی» و اثبات «غیرممکن»بودنش هستند، امر غریب و غیرقابل درکی است. خاصه آنکه نگارندگان مذکور مدام اصرار دارند که تولد عبارت «علوم انسانی اسلامی» را ناشی از نافهمیدن «علوم انسانی» بدانند، حال آنکه این واکنشها خود گویای نافهمیدن نگارندگان است.
علوم انسانیِ اسلامی امکان وجود دارد، کما آنکه علوم انسانی [ِ غربی] امکان دارد. ریشهٔ علوم انسانی [ِ غربی] فلسفه است که مبتنی بر جهانبینیِ «انسانی» است، ریشهٔ علوم انسانی اسلامی دین است که مبتنی بر جهانبینیِ الهی است. این امر بدیهی است و نیاز به این میزان صغری و کبری بافتن ندارد. تا چندی پیش تصور میکردم مطرح کردن گزارههای سطحی و کودکانهٔ «چیزی به نام اقتصاد اسلامی وجود ندارد» و «اسلام اصلاً اقتصاد ندارد» و ...، تنها از دانشجویان ترم اولی و ناآشنا با ماهیت علوم انسانی که از قضا کلهٔ پُربادی نیز دارند، بر میآید؛ یادداشتهای اخیر در واکنش به نامگذاری روزی به نام «روزِ علوم انسانی اسلامی» نشان داد که اشتباه میکردم...
[نوشته شده در شنبه، دهم دیماه یکهزار و چهارصد و یک هجری خورشیدی]