ویرگول
ورودثبت نام
امین بی غم
امین بی غم
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

داستان دو اسب

نسیم خنکی در چمنزار می وزید آسمان کمی ابری بود صدای پرندگان آواز خوان بگوش می رسید.در همین هنگام یک اسب سیاه از نژاد عرب با یال های شانه زده شده دم بافته اش در چمنزار روی سبزه های نمناک قدم می گذاشت,با چشمان درشت و زیبایش به اطراف نگاه می کرد.

به اسب پیر و خسته ای که ارابه سنگینی را با خود می کشید رسید,به او گفت دوست داشتی مثل من قوی و زیبا بودی و رها در این چمنزار می گشتی؟

من یک اسب مسابقه ای هستم که صاحبم با من همیشه در مسابقات نفر اول می شود.

از آنجایی که من قوی تر از بقیه اسب ها هستم بنابر این به من رسیدگی زیادی می شود و یونجه های تازه به من می دهد,حتی اسطبل بزرگ و تمیزی دارم.

اسب پیر لبخندی بر لبش نشست و با صدای مهربانش گفت:ای اسب جوان آن موقع که من در مسابقات مقام اول می آوردم تو به دنیا نیامده بودی!

این راهی که تو داری می روی من آن را آسفالت کرده ام!!!

ما که از خاکیم به خاک بر می گردیم پس این همه غرور برای چه؟


اسبداستانخاکی بودناسب عرببدون غرور
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید