خرما زیر زبانم دارد آب میشود کمکم، برای درمانم باید ناشتا بخورمش.
این درمان و صبر و حوصلهی انجام دادنش یک عالمهای برای خودش.
برادرم یک دو هفته پیش عقد کرد. 😍
متأسفم برای خودم که باید این را بگویم اما، خانوادهی دختره از آن متعصبها در آمدند که نمیگذارند دخترهایشان با نامزدهایشان بیرون بروند، مگر وقتی که دیگر بروند سر خانه و زندگیشان.
😒😑 دستشان بهشان نمیرسد وگرنه توی خانه هم میآیند دنبال دختره و میگویند: پیش شوهرت نخواب، مرده از ما نیست، غریبه است، شبها بیا خانه. و دست و پایش را میبندند و میبرندش.راستی،تعصب چیست؟
این هم از آن دسته مسائل زندگیام است که فعلاً قابل حل نیست، مثل شورهی سرم. درمان صبر میخواهد و من هم صبر میکنم.
باید پیوسته بنویسم و نگذارم چیزی حواسم را پرت کند. دارم سعی میکنم نفس کشیدنم را عوض کنم. خیلی عجیب شد، مگر نفس کشیدن هم عوض میشود؟! به جای اینکه مثل سرعت فراری زود نفس را بکشم و برود، سعی کنم نفس را نگه دارم تا سه ثانیه و بعد بازدم را بیرون بدهم.
یاد اسم آن کتاب افتادم: راهبی که فراریاش را فروخت، رابین شارما.