وقتی نقدها رو خوندم گفته بودن این تصویری که کارگردان از پدر ساخت در واقع اشاره ای بود به دیدی که از خدا وجود داره و یادم اومد وقتی داشتم فیلم رو می دیدم گریه ام گرفت و به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم و بین دلایل گریه هام کینه و گله ای که از خدا داشتم بینش قویتر بود دستی عمیقا خاطرات و کینه های قدیمی دلم رو لمس کرد کمی غبار از روشون پاک کرد و انگشت اشاره نشون گرفتتشون و بدون هیچ حرفی برگشت سرجاش...
یه چیزی که خیلی خیلی برام قشنگ بود خوشحال بودم اخه شخصیت پدر از نظر خودم هرچی هم رفتارش بی احساس و خشک بود ولی توی یه جاهایی از فیلم شمه هایی از پدر بودنش میومد، اونی که همه گفتن تکیه گاهته بچگی نوجوونی جوونی و هی همچنان میگن تکیه گاه مردی که باید مشکلاتتو ببری پیشش اونه
اینو توی رابطم باهاش ندیدم توی پدر دیدم گهگاهی به پسرک لجبازش نگاههایی مینداخت که لبخند نصفه ای روی لبم میاورد، پدری که من همش آرزوشو داشتم این نگاهها رو بهم داشت؟
شاید اینجاش برام قشنگ بود که منو برگردوند به اون نوجوون و فیلم زندگیش دوربینو سمت خداش گرفت در قالب شخصیت پدر و جدای از همه ی پیچیدگی های این شخصیت و رفتار خشنش با بچه هاش اون سکانس ها رو نشون نوجوونِ گذشته ام داد که شاید پدرِ تو اون تصویری که تو ازش درست کردی نبود شاید اون هم نگاههایی شبیه نگاههای پدر به اِوان به تو داشت شاید اون هم قصدش اذیتِ تو نبود شاید اون هم قصدش بهترکردن تو بود؟!
پدر وقتی لحظات قبل از مرگش احساساتشو اونطور نشون داد و پسرشو صدا می کرد اون ترسی که بهش رسیده بود نشونم داد بچه هاشو دوست داره ولی رفتارش اینو نشون نمیده، دلیل گریه هام فکرکردم شاید خدای من هم اون زمان بودهمون زمان بود ولی رفتارش اینو نشون نمی داد.