ابتدا یک سوال،اگر #آرامش خریدنی بود ،پس اندازتان را صرف خرید آن می کردید ؟اصلا می دانستید به دنبال چه چیزی هستید و چه چیزی می خواهید؟ واقعی و غیر واقعی بودن آن را تشخیص می دادید؟راست و دروغ گفتن فروشنده برایتان قابل تشخیص بود؟
عمری به دنبال معنی درست این واژه از این کتاب به آن کتاب ،لابه لای واژه ها چرخیدم و فکر کردم تا آن را بیابم .تا واقعی و غیر واقعی بودن ها را تشخیص بدهم .
کتاب خواندن را دوست داشتم .در واقع ،کتاب خوانی علاقه ی اولم بود .بعد از آن ورزش را هم خیلی دوست داشتم .ورزش های متفاوتی را امتحان کردم .پیاده روی ، دو سبک ، ایروبیک ، فیتنس ،بدن سازی ،اما حرکات که سنگین می شد ،ضربان قلبم که بالا می رفت و به نفس نفس می افتادم ،اشتیاقم را از دست می دادم و به بهانه هایی رهایش می کردم .تعریف یوگا را شنیده بودم .دوست داشتم آن را هم امتحان کنم.می دانستم که عده ای آن را ورزش نمی دانند و عده ای هم آن را مختص قشر و گروه خاصی می دانند .
اما با سفارش دوستی ،درست یک سال قبل از شروع همه گیری کرونا ، برای اولین بار پا به باشگاه یوگا گذاشتم .باشگاه تمیز و زیبایی بود .سالن مستطیل شکل بزرگی با کف سرامیکی سفید ،کاغذ دیواری های ساده ی شیری رنگ،سقفی پراز نورهای ریز نئونی داشت . انتهای سالن چند درختچه و چندگلدان زیبای طبیعی وجود داشت .عطر ملایمی از عودهایی که در حال سوختن بود ،در فضا پخش بود و صدای آهنگ ملایمی به زبان سانسکریت در سالن طنین انداز بود.مربی به نظرم انسان دوست داشتنی و فرهیخته ای آمد .روی مت هایمان دراز کشیدیم.به شکل بدنمان روی مت که آگاه می شدیم باید چشمهایمان را برای ده تا پانزده دقیقه می بستیم و گوش به فرمان مربی می دادیم .مربی فرمان داد:
تمرکز روی تنفس .
مگر می شد؟مگر می توانستم پانزده دقیقه به نفس کشیدنم نگاه کنم !مگر راحت تر از نفس کشیدن هم هست؟چه کار خارق العاده ای در این نفس کشیدن بود که باید ده تا پانزده دقیقه به آن نگاه می کردم؟سخت بود .کاری بسیار سخت و حوصله بر بود .مرتب چشمانم را باز می کردم و با چرخاندن مردمک چشمانم ،به این طرف و آن طرف نگاه کردم تا بالاخره تمام شد .بیست دقیقه ی اول،یا مدیتیشن اول کار تمام شد و به فرمان مربی به خودمان قول دادیم که در یک ساعت بعد با بدنمان همراه باشیم .منظور این بود که فکر و ذهن خود را روی عضله و مفصلی که در حال کار با آن هستیم نگه داریم .
بلند شدیم و شروع به گرم کردن بدن کردیم .بعد از آن حرکات کششی شروع شد .آساناها ،سلام بر خورشید ، حرکت گربه ،کبری.پشت سر هم از گربه،کوه تا سلام بر خورشید پیش رفتیم .بدن آماده ی ورزشم با همان حرکات به ظاهر ساده و کشش هایی که چندان تلاش و تقلایی نمی خواست ،خیس عرق شده بود .ضربان قلبم بالا رفته بود، اما حرکات به نظرم خوب بود .نه آنقدرسخت که دوباره بخواهم از آن فرار کنم نه آنقدر ساده که حوصله ام را سرببرد ،اما دوباره وقت مدیتیشن رسید .
روی مت دراز کشیدیم.دستها کنار بدن ،کف دستها رو به سقف.این بار باید با چشمان بسته ،روی عضوی که مربی نام می برد ،تمرکز می کردیم. گردن،شانه ،دست .
خدای من !انگشتان دست تمرکز کردن دارد؟پا.پا بود دیگر ،نگاه کردن و تمرکز کردن به آن چه معنی داشت؟یک لحظه نمی توانستم بی حرکت بمانم .هر لحظه یک نقطه از بدنم به خارش می افتاد.دوست داشتم بلند شوم و خداحافظی و باشگاه را ترک کنم ،اما کلاس در سکوت فرو رفته بود و دور از ادب بود .باید تا آخر کلاس می ماندم و این سکوت را برهم نمی زدم .تکان خوردم و آرام جنبیدم و یک درمیان چشمانم را باز کردم تا این بیست دقیقه هم به پایان رسید .
به غیر ازحرکات ،مباحث روانشناسی و خودشناسی اول کلاس را هم خیلی دوست داشتم .
یک ماهی که ثبت نام کرده بودم به همین ترتیب گذشت .مشتاق حرکات ،فراری از مدیتیشن .اینکه ماه دوم را دوباره مشتاقانه ثبت نام کردم ،اتفاقی نبود .به گفته ی دوست نرولوژیستم به سرتونین و دوپامینی مربوط بود که در بدنم تولید شده بود .به گفته ی او ،دوپامین در ایجاد انگیزه و پاداش نقش مهمی دارد و سرتونین همان است که در درمان دارویی از آن برای ضد افسردگی استفاده می شود . حتما همه ی شما چیزهای زیادی از کارایی این هورمون های مهم می دانید .
چندین ماه طول کشید تا بالاخره توانستم بر ذهنم لگام بزنم و افسارش را به دست بگیرم و او را وادارکنم در حین تمرین با من همراه باشد.افسارش که در دستم بود ،کنترل کردنش راحت بود .بی حوصله که می شد ،از این شاخه به آن شاخه که می پرید ،مهربانانه صدایش می زدم و اورا به روی مت تمرینم می آوروم.
حالا دیگر می توانستم بی حرکت بمانم و گوش به فرمان مربی باشم .مربی فرمان داد:چند ثانیه روی پا تمرکز می کنیم .انگشتان پا ...با چشمان بسته به عضلات پایم نگاه کردم .هر چه گرفتگی و فشار بود از پایم برداشته شد .معجزه نبود . به هر چه توجه کنی ،نیرو و انرژی را به آن سمت هدایت می کنی .
به چشم که توجه کردم ،عظمت دریا پیش خلقت چشم رنگ باخت .
تا به حال فکر کرده ای با گوش هم می توان سفر کرد ؟من که هیچ وقت نفهمیده بودم ؛اما روی مت که دراز کشیدم با تمرکز روی آنچه می شنیدم ،مانترای هندی تبتی که پخش می شد تا دل کوهپایه های هیمالیا سفر کردم .مرد سبزه روی هندی روی سنگ بزرگی در پناه کوه نشسته بود .زن زیبایی ،ساری زرد و قرمزی به تن، کنارش بود.مرد ساز می زد و زن آرام و دلنشین ،به زبان سانسکریت با ساز او آواز می خواند .
بالاخره به #ذهن آگاهی رسیدم .یابهتر بگویم توانستم مثل یک شاهد نظاره گر ذهنم باشم و افکار و احساسات متعاقب آن را ببینم . یاد گرفتم آن را خالی کنم . با تمرکز روی تنفس ،ذهن خالی می شود .با تنفس شکمی ،چند مرحله ای ،دم و بازدم های مساوی ذهنم از افکار درهم و برهم پریشان خالی شد.
باذهنی خالی از خاطرات گذشته ،خالی از حسرتها ،خالی از برنامه ها و #رویاهای فردا ، بودن در لحظه را لمس کردم. برای اولین بار درک کردم که کاملا در موقعیتی در جایی #حضور دارم و این حضور چقدر برایم دلنشین بود .
آموختم که به لحظه ی حال مجال بودن بدهم و حقیقت ناپایدار همه ی چیزها و وضعیت ها را بپذیرم .لمسش کنم ،درس بگیرم واز آن بگذرم .
این گونه بود که من به آرامش رسیدم .