
حافظ میگوید:
گل در بر و می در کف و معشوق ب کام است
سلــطان جهانـــم به چنـــین روز غـــلام اسـت
یعنی دلدارم گل سرخی برایم هدیه آورده، آنرا روی سینه ام گذاشته و کنارم نشسته است
من هم از شدت سرخوشی و شیدایی جام سبو ب دست گرفته ام و پیک میزنم به سلامتی داشتنش
و از همه مهمتر سرخوشی من است از بودن دلبری که مرا پسندیده و خودش را هم طبق پسند من آراسته تا به کام من باشد
در چنین حالتیست که احساس نیاز ب احدی ندارم و عالم و آدم و پادشاه و گدا همگی آرزوی یک لحظه نشستن جای من را دارند
حافظ حافظ حافظ!
الحق که سخندانی و هیچکس در شعر و شاعری ب گرد پایت نمیرسد
اما و صد اما که عاشق نبوده ای
چطور معشوق کنارت و نشسته و گل را نظاره میکنی؟
چطور عقلی که با آن از محبوبهی خود دل بردی را به جام سبو زائل نمودی؟
چطور عاشقی هستی که معشوقت به کام تو شده نه تو ب کام معشوقت؟
خاک بر سر مملکتی که ملک الشعرای عاشقانش تو هستی و دلدادگانش در مهروزی ب تو اقتدا میکنند
مثل محمد اگر عاشق بودی اینگونه میسرودی:
گل دلبر و مِی دلبر و دلبر خودِ کام است
دلــداده درِ خــانـــهی دلـــدار غلام است ...
پ.ن: هیچ عیبی نداره پیش دلبرتون بگید من برای تو از کوه محکمترم، از دریا بخشنده ترم و از حافظ شاعر ترم😇