همه ی افسانه ها، از دل داستانهای قومی و قبیله ای هر منطقه سر بلند میکنند، "افسانه ما مهاجران اندر آب هستیم" هم داستان ساکنان دره بزرگی به نام " اندر آب" است که مردمی ساده و صمیمی، با دلی پاک و اندیشه ای بلند برای بهتر زیستن بر اساس حرفهای بزرگانشان شکل گرفته است.!!
مردم دره اندر آب، بر خلاف دیگر مردم زمان خودشان جزو پیشروان فرهنگ و تمدن بودند تقریبا همه از آنها به دانایی و هوشمندی یاد میکردند... اما در واقع حالا آنها سواد ندارند و اندر آب به سرزمینی روستانشینان کوچک در دره دره وسیعش است,
مساجد تمامی روستاهای اندر آب دارای امامان به نام "عبدال" و لیاقت است که البته آنها هم سواد چندانی نداشتند و در نگارش هم ضعیف بودند بنابر این درست هم نمی توانستند بخوانند! حتی خیلی وقتها اشتباه هم میخواندند. با وجود آن چند روزی در یک مسجد سرزمین اندر آب می رفتند و نماز میدادند و شاگردان، را تدریس می نمودند و چند روزی دیگر، هم در مسجد دیگر..
مردمان اندر آب پسر ها, جوانان و هر کس که میخواست چیزی از خواندن و نوشتن بداند را, در همان چند روز نزد همین امامان به هجره مسجد جامع روستایشان میفرستادند تا لااقل سلامت عقل و ایمان آنان را به این وسیله نمایان کنند!
بنابر روایاتی که از گذشته تا به حال زبان به زبان و نسل به نسل بیان شده و به زمان ما رسیده, موقعیت مکانی سرزمین اندر آب برای زندگی اجنه جای مناسبی بوده و هست... سرزمین روستایی دور از شلوغی انسانها و رفت و آمدشان با کوهستانات، جنگل ها و مغاره های در دل کوه هایش.
در زمانهای قدیم, وجود بیماریهای ناشناخته با وجود دانش کم, و نبود قانون هم کشت و کشتارهای قومی و هرچه که به بدویت انسانها دامن میزد فراوان بود, اما بیماری جان مردم را میگرفت زخم میزد گاهی گم میشد و گاهی چنان میماند که گویی از گوشت و پوست مردم است...
افسانه ی ما, با شیوع یک بیماری آغاز شد!
در یکی از روستاهای اندر آب یک مرد ناگهان چنان بیمار شد که به چند روز نکشیده جان خود را از دست داد... بعد از مرگ او در نقاط دیگر اندر آب چندین تن دیگر هم مانند او به همان سختی بیمار شدند, درد کشیدنها و از دست دادنها هم ادامه یافت..
کاری از دست هیچکس بر نمی آمد, بیماری چون طاعون به سرعت پخش میشد و جان مردم را میگرفت, ناشناخته بودن بیماری, عذابی دیگر بود و این باعث ناامیدی مردم و پریشان حالی آنان بود...
مردم اندر آب در جمع و خلوت به فکر راه حلی برای حل این مشکل بودند، اما راهی نبود که نبود... تا اینکه چهار دوست به نامهای "ثمین خان"،"لیاقت" ، رازالدین و " میر شمس الدین " تصمیمی گرفتند که شاید با عقل جور نمی آمد... گفته بودم آن سرزمین محل خوبی برای زندگی اجنه بود و مردم هم خوب ازین موضوع خبر داشتند،
این چهار دوست هم برای رفع مشکل به قرآن و آیات مبارک آن برای تسلط و تسخیر بر جنیان و یاری آنان برای درمان بیماری، تصمیم به مراجعه به شخصی که بر این کار تسلط داشت کردند!!
طبق گفته ها، این آیات اجنه را وادار به اطاعت میکرد... این فکر، مدتها ذهن آنان را اشغال کرده بود، شاید واقعا اجنه میتوانستند کمک کنند... آن چهار شخص با کسانی ارتباط گرفتند، پنهانی حرف می زدند... شاید اگر کسانی با اجنه ارتباط بر قرار کند آنها واسطه ای برای خوب شدن حال باقی مردم میشدند!!!
?????